-
159-
یکشنبه 11 تیرماه سال 1391 22:58
بعضی روزها، با بعضی آدمها، انقدر خوب است که مشکل کسی بتواند خرابش کند. خاصه که آن شخص هیچ چیزی نباشد جز یک موتوری با انبوهی ریش که شهرم را سم میپاشد. این جا شهر من است. هواش، هوای کثیفش مال من است. کسی به زور نمیتواند ازم بگیردش. و من دلم نمیخاهد جایی بروم. در فکرم میکوبمش در هم. تکه تکه اش میکنم. نابود میکنمش. سممش...
-
158-
شنبه 10 تیرماه سال 1391 23:12
من دلم گریه میخاهد الان. درست همین الان. دوست دارم در بعد مکان و زمان محو شوم برای لحظه ای. و بگریم. نه از این هایش که آدم میخاهد بقیه بفهمند غم دارد. میخاهم بغضم را بتکانم و برگردم زندگی کنم. این بار حق چندانی ندارم که هرجور میخاهم رفتار کنم. این بار باید خودم را تطبیق بدهم. یک جور تمرین است که بدانم میتوانم خوب هم...
-
157-
جمعه 9 تیرماه سال 1391 21:24
بعضی آدم ها حقشان نیست بعضی چیز ها. این اصلن به این معنی نیست که آن چیز ها بدند. میخاهم بگویم آن آدم های به خصوص حقشان چیز بیشتریست. مثلن او. به نظرم پیر موفقی می آید. هفتاد سال زندگی محترمانه ای کرده. هنوز با ابهت سیگار میکشد. موهایش را میپیچد. از زندگی بچه هایش راضی بنظر میرسد. در زندگی شغلیش موفق بوده تا الان و آدم...
-
156-
پنجشنبه 8 تیرماه سال 1391 01:54
دنیام را، تمام چیز هایی که دارم را باختم وقتی پ گفت خوشحال است از این که هستم. همیشه این حس غمگین آزارم میدهد که بودنم کسی را بیازارد. یا برای کسی اهمیتی نداشته باشد. شب هایی که باران می آید، سرم را میکنم زیر پتو و می گریم. حس میکنم اگر امشب تمام شوم هیچ کس نیست که از بودنم یا نبودنم ککش بگزد. حرف احمقانه ایست اما این...
-
155-
چهارشنبه 7 تیرماه سال 1391 02:08
یک وقت هایی انقدر تنها میشوم که در عین اینکه نیاز دارم به کسی که تنهایی ام را از بین ببرد، دلم میخاهد وانمود کنم بی نیازم از اینکه کسی پا بگذارد به خلوتم. در چنین حالتی خیلی دوست دارم کسی درکم کند و اگر نکند بدتر بغض میگیردم. چند شب پیش فاطمه بود. فکر میکردم از خیلی وقت پیشش سرش را کرده تو دنیای خودش و قصد ندارد بیرون...
-
154-
سهشنبه 6 تیرماه سال 1391 15:27
تمام این سال لعنتی دلم میخاست خودم را بکوبم به دیوار های مدرسه. وحشی تر از همیشه شده بودم. با بغض آغازید. یا نه. اگر بخاهیم از کمی قبل ترش حساب کنیم با تحقیر. چیزی بود که فکرش را اصلن نمیکردم. اما درست وقتی همه چیز خراب شده بود روی سرم، فهمیدم این آخرین و مهم ترین چیزیست که باید تحمل کنم. امسال را میگویم. چرا گفتم...
-
153-
دوشنبه 5 تیرماه سال 1391 13:16
درواقع باید اعتراف کنم که در حال حاضر راضی ام از خودم. و این اتفاق یک بار درسال می افتد. و این احتمالن یعنی خوب :)
-
152-
یکشنبه 4 تیرماه سال 1391 23:01
تنهایی آدم ابعاد وسیعی دارد. یک بعدش را کسی نمیتواند برطرف کند. کسی دوستت داشته باشد؛ عاشقت باشد، اصلن هرچی که فکرش را کنی. باز هم تنهایی. و من این را به تازگی فهمیده ام. تازه دارم حس میکنم آن بخش از تنهاییم را هیچگاه یادم نمیاید برطرف شده باشد. من در گوشه ای از دنیای خودم کز کرده ام. نمیدانم باید خوشحال باشم یا...
-
151-
یکشنبه 4 تیرماه سال 1391 20:02
متاسفانه یا خوشبختانه حسی مشابه پارسال دارم. که میدانم در آستانه ی گند زدنم. میدانم تحمل عواقبش را ندارم. خم میشوم. کم می آورم. اما این دانستن مرا به چیزی وا نمیدارد. آنروز یکی داشت زر میزد. داشت با دلایل احمقانه اثبات میکرد که گذشته گذشته است و چیزی که در پیش رو داریم مهم تر است. که بهش گفتم گذشته مثل گوشت مرده...
-
150-
جمعه 2 تیرماه سال 1391 23:06
این آهنگ نابرده رنج خواجه امیری هست.. هربار گوش میکنمش یاد آنروز می افتم. صبح که میرفتم شش بعدازظهر برمیگشتم. فقط مامان بود. آنروز نمره های نثر و زبانشناسی و چندتای دیگرش آمده بود. تقریبن میفهمیدم دارد چه اتفاقی می افتد. بی آن که خاسته باشم دقیقن باورش کنم. دعوایمان شد آنروز. مثل سیبِ له شده بودم. دلم دلداری میخاست. و...
-
149-
پنجشنبه 1 تیرماه سال 1391 21:57
از آنروز هاست که تحمل بدنم را ندارم. یا بدنم تحمل من را ندارد. چه فرقی میکند. از نوک پا تا فرق سرم درد است. تمییز جسمی و روحیش دیگر واقعن امر دشواریست. دوست دارم توده ی خاکستری مغزم را دراورم. بجوم و تف کنم. بجوم و تف کنم. هی تکرار کنم. از خودم، از ترکیبم امروز بیزارم. احساس زشتی میکنم. احساس بدترکیب بودن. به یک چیز...
-
148-
پنجشنبه 1 تیرماه سال 1391 10:13
زودتر از آنکه فکرش را بکنی به پوچی میرسم . میخاهم بگویم خیلی زود به زود. اولش خوبم. از خودم بهترم. بعد کم کم یک چیزی می آید جلو چشمم که نمیتوانم نبینمش. همان چیز یک روز بهم میریزدم. و همه چیز را به هم میریزم. از نو میسازم تا یک روز باز برسم به همین نقطه یا نرسم. معمولن میگویم که دیگر نمیرسم. اما کسی چه میداند. یک...
-
147-
سهشنبه 30 خردادماه سال 1391 17:35
اینکه در یک وضعیتی باشم که از چند سو کشیده شوم، آزارم میدهد. از یک سو باید سیندرلا باشم مثلن. باید نقش آدمهای خوب را بازی کنم که لطافت احساس دارند. که معیار تصمیمشان اینست که کسی نشکند دلش. از سوی دیگر باید جانب دلم را حفظ کنم. کاری کنم از عذاب وجدان، از غصه و این حس های لعنتی برهم. این چنین نقش های متعارضی خودشان را...
-
146-
یکشنبه 28 خردادماه سال 1391 19:05
نمیدانم دیروز بود یا چندروز قبل ترش. که یکهو دلم برای خودم سوخت. بی حال افتاده بودم روی تخت و نرم نرم اشک میریختم که دلم برای خودم سوخت. و شروع کردم خودم را دلداری دادن. خودم را ناز کردن. و از این بیشتر گریه ام گرفت حتا. که هیچکس نیست اینکار هارا برایم بکند. که اصلن نمیخاهم کسی باشد که اینکار ها را برایم بکند. من باید...
-
145-
جمعه 26 خردادماه سال 1391 20:17
یک غریبه ای در من دارد راه میرود. یک غریبه ی پیش بینی ناشدنی. انگار اصلن درون من پراز غریبه های مختلف است. لعنت بهشان. من به طرز دردآوری آزادم. به طرز خیلی دردآور. و غریبه های وجودم دارند پایکوبی میکنند. میخاهم بروم توی خودم. درست توی توی خودم. و بهشان بگویم خفه شوند. بگویم هیچ به شنیدن صدای شادیشان علاقه ای ندارم....
-
144-
جمعه 26 خردادماه سال 1391 01:12
سخت ترین قسمت کار این است که بخاهی برای یک انسان دلیل بیاوری که چرا باید از زندگیت بیرون برود. یا بهتر. اینکه چرا از فرداش دیگر خبری از تو در زندگیش نیست. سخت ترین و دردناک ترین بخش کار است این. درست در این لحظه تمام دلیل هایت پرمیکشند از ذهنت. دیگر نمیدانی چه بگویی. احساس احمق بودن، سنگ بودن بهت دست میدهد. و خب مهم...
-
143-
چهارشنبه 24 خردادماه سال 1391 19:47
خیلی دلم میخاهد خیلی چیز ها را بگویم. اصلن یک حرف هایی هستند که میمانند و غده میشوند. باید از شرشان خلاص شد. اما نمی آیند بالا لعنتی ها. نمیشود گفتنشان. باید گلویت را بخراشی. باید تکه تکه اش کنی تا این حرف هارا ازش بکشی بیرون. و این کار ساده ای نیست. این کار ساده ای نیست که آدم بیفتد به جان خودش. که حتا خودش دیگر دلش...
-
-
دوشنبه 22 خردادماه سال 1391 20:04
هوم. که اینطور. پس این من همان من است. مشکل اینجاست که نمیتوانم خودم را با خود ده دوازده سال پیشم تطبیق دهم. شک دارم این من مال من من باشد :| همین.
-
142-
جمعه 19 خردادماه سال 1391 13:11
از خودم حالم به هم میخورد. که درست وقتی باید یک حرکتی بکنم وامی مانم. گند میزنم. حالم به هم میخورد. خصوصن که الان انقدر شرایطم ختا برای خودم خوب بنظر میرسد که هیچ دلیلی برای بی انگیزگی، برای به هم خوردن حالم ندارم. اما حقیقتن بریده ام. پتانسیلش را ندارم فردا زندگیم را رها کنم توی گرما بروم دنبالش. که او شده زندگیم ؟...
-
141-
سهشنبه 16 خردادماه سال 1391 20:55
اصلن دوست دارم چشم هایم را ببندم و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد، و انگار نه انگار که آن اتفاق او باشد به زندگیم ادامه دهم. از وابستگی، از این منتظر کسی بودن احساس تهوع بهم دست میدهد. و چیزی که بیشتر از همه ی این ها آزارم میدهد حس لاشخور بودن است. دوست ندارم ته مانده ی غذای کسی را بخورم که تمام روزهای لعنتی ای...
-
-
دوشنبه 15 خردادماه سال 1391 21:20
دیگر تمام شده رشته ی حرف هام برای مدتی.
-
140-
یکشنبه 14 خردادماه سال 1391 17:46
صدای زوزه می آمد. صدای زوزه ی یک زن. و من میخواستم کف اتوبوس بالا بیاورم. سرم درد میکرد. چشم هام میسوخت از دیشبش. و بی آنکه حرفی بزنم گوشی را گرفته بودم دستم که حرفهاش را بشنوم. نیم ساعتی بود داشت حرف میزد. وسطش گریه هم کرد شاید. و من داشت فشار میامد بهم. ترجیح میدادم دوباره بتوانم دوستش داشته باشم و خودم و او را خلاص...
-
139-
شنبه 13 خردادماه سال 1391 00:16
کف حیاط دراز کشیدم. مامان بزرگ هی میکشید از ته قلبش. از ته تهش. و روده هاش صدا میکرد. به این هی کشیدن هاش عادت داشتم. از قدیم. از آن وقت ها که نصف حالا بودم. شاید کمتر حتا. پابرهنه صبح زود پله های پایین تا بالا را میدویدم به دنبال محبتی که مامان بزرگ داشت. و مادر خودم نداشت. از لای نرده ها نگاهم را چرخاندم سوی درخت...
-
138-
پنجشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1391 12:13
با خونسردی نه چندان مادرانه اش یک بار گفت دوست داشتن که زوری نیست. و من شکستم. توقع داشتم او که هجده سال است دارد هر روز من را میبیند و به همه ی احوال درونی ام اشراف دارد این را بفهمد که اندوه من از دوست نداشته شدن نیست. از به بازی گرفته شدن شعور انسانیم است. اما اون این را نفهمیده بود. انگار خیلی چیز هارا هم نفهمیده...
-
137-
چهارشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1391 22:48
دختره اسمش این بود که مذهبی ست. من را فاحشه میدید و ابایی نداشت ازینکه این را همیشه بگوید بهم. حتا وقتی در اوج بیگاری کشیدن بود ازم. وچنان اعتماد به نفسی به خودش داشت و چنان من را گناهکار و آلوده میدید که حتا همین اواخر که داشت از عشق بازیهاش با آن مردک بدترکیب در سینما برایم حرف میزد و هر دومان میگریستیم، باز هم خدشه...
-
136-
چهارشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1391 02:15
آنقدر احساس خرج کردم که آخرش وا ماندم. قرار گذاشته بودیم در یک روز به ابتذال بکشیم هم را. من او را به ابتذال مردانگی و او من را به... نمیدانم. درست نمیدانم از کجای این قصه سرم را بلند کردم که هیچ نقشی نصیبم نشد. تنها انگار یک دستی، یک کارگردانی مرا هی میکرد که بازی کنم. من هیچ نتوانسته بودم حرفی بزنم. یا نظری بدهم.من...
-
135-
سهشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1391 09:22
چشم که باز کردم دیدم روز اهدا رسیده. دست مامان را گرفتم بردم ببیند آرشام را. که میر ببیند که من هنوز ایستاده ام. دلم میخواست فکر نکند توانسته در هم بشکند مرا. که توانسته بود. خیلی خوب هم. اما او نمیدید. هیچ وقت ندیده بود مرا. حتا میتوانم سوگند بخورم آن روز که سه ساعت تمام رو برویم نشسته بود هم مرا ندیده بود. ابوسعید...
-
134-
دوشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1391 14:35
اشک هام را می سترم. نمیدانم درست برای چه کسی ست این ها. قضیه قضیه ی همان نخ هاست که در هم لولیده اند و حالا نمیشود از هم جدا کردشان. انگار که به نوعی خودم این ها را به هم گره زده باشم و حالا پشیمانم از اینکه هیچ کس در ذهنم جای خودش را ندارد. یک آغوش میخواهم. دهان که میگشایم به کسی بگویم دوستش دارم تنم میلرزد. نمیدانم...
-
133-
یکشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1391 18:27
بش میگم حواست باشه ازین ببعد حرفتو به وختش بزن لامذهب. شاید اون لعنتی ام دوست داش. میگه باشه اما دیگه این نصیحتت به دردم نمیخوره. میگم خب حتمن منم از تو یاد گرفتم که حرفو وقتی بزنم که دیگه گندیده. میخنده. نخندیم چی کا کنیم ؟ گریه ؟ اتفاقن دو سه شب پیش که این حرفارو زد گریه ام کردم. بعدش رفتم حموم. نفهمیدم چی شد که یهو...
-
132-
شنبه 16 اردیبهشتماه سال 1391 22:29
بعضی حرف ها بماند در دهان، میگندد. کاش زودتر زبان می آمدی هوش:|