133-

بش میگم حواست باشه ازین ببعد حرفتو به وختش بزن لامذهب. شاید اون لعنتی ام دوست داش. میگه باشه اما دیگه این نصیحتت به دردم نمیخوره. میگم خب حتمن منم از تو یاد گرفتم که حرفو وقتی بزنم که دیگه گندیده. میخنده. نخندیم چی کا کنیم ؟ گریه ؟ اتفاقن دو سه شب پیش که این حرفارو زد گریه ام کردم. بعدش رفتم حموم. نفهمیدم چی شد که یهو مچ پام سوخت و شروع کرد خون اومدن. تیغو پرت کردم اونور و مچ پامو محکم گرفتم. داشتم فک میکردم وقتی از حموم اومدم بیرون بهش اسمس بدم که سزای آدم مغرور تنهائیه جناب. همین کارم کردم. اما از بعدش، دقیقن از بعد اون قضیه نابود شدم. فردا شبش بش گفتم من آرشامو بخاطر اینکه دوسم داره دوس دارم. یادم نیس دییقن چی گف. اما آخراش گفتم نمتونم ولش کنم. هیچ بدی ای نداره که بخام بهونه کنم و برینم به همه چی. باید باهاش بمونم. گفتم آرزو کن بتونم دوسش داشته باشم. گف همین کارو میکنه. هرچند سخته :| لعنتی رید بهم رف. داشتم سعی میکردم دوس داشته باشم آرشامو...

دیروزم که با راغب بیرون بودم یه تسبیح از جیبش دراورد. مال میر بود. گرفتم بو کردم. بوی عطر میر و میداد. اصن مال خود لعنتیش بود. اولش خاستم ازش بپیچونم. گرفته بودم دستم و هی بو میکردمش. اما یهو روانی شدم. گفتم ورش دار. بذا تو جیبت که دیگه نبینمش. دیگه نمیخام ببینمش. بوش داره حالمو بهم میزنه.

هر آدمی تو ذهن من یه نخی داره. الان نخای آدمای ذهنم تو هم گره خورده. نمیتونم تشخیص بدم کی به کیه :|

نظرات 1 + ارسال نظر
p دوشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:58 ب.ظ

rabtesho nafahmidam!

ربطی نداشت فی الواقع

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد