194-

از کلاس که رفت بیرون مردکه ی زشت شروع کرد حضور غیاب. به اسمِ او که رسید او نبودش. مکث کرد و انگار برایش غیبت زد. وقتی برگشت میخواستم بهش بگویم. میخواستم بگویم گند نخورد به کارش. اما نگفتم. دستِ خودم را گرفتم و از آن فضایِ غم انگیز بردم بیرون خودم را. شاید اگر همین روزهای سالِ پیش آنقدر روی تکه های خرد شده ام پایکوبی نمیکرد امروز رویش را داشتم بهش بگویم برود ببیند غیبت نخورده باشد بی جهت. رویِ خیلی کار ها را دارم. اما روحِ سوراخ سوراخم را دیگر در اختیارش نگذاشتم که یکبارِ دیگر شلیک کند. بگذار فکر کند نمیبینمش. بگذار فکر کند من خوشحالم. فکر کند من یادم نیست پارسال همین روز ها چه اتفاقی افتاد. او میخواست مرا به این روز بکشاند. که در عالمِ خودم فکر کنم متوهم شده ام. فکر کنم تمامِ آن پنجشنبه ی لعنتی که مثلِ برق خودم را رساندم ولیعصر و سه چهار ساعتِ بعدش که لب به غذا نزدم و غیره، همه اش توهمِ من بوده. و من میگذارم فکر کند باور کرده ام که همه اش خیال بوده. آره. اینطوری خیلی بهتر است.


سه شنبه ها منو سرویس میکنه. به هیچ جای دنیا نیستم. همه از روم رد میشن.

باز خوبه یه پارسا هس که اره. خیلی خوبه که یه پارسا هس.

-

این هوای کثیف قبلن اگر بوی عشق میداد با او

امروز نفسم را بند می آورد.

193-

در سایه ی خورشید میسوزم. می آید سایه اش را می افکند روی لاشه ی زندگی ام و من مجبورم چشمهام را ببندم. و بوی سوختگی را استشمام کنم. چطور توانستم این کار را با خودم بکنم. چرا دلم برای خودم نسوخت. چرا اینقدر زود همه چیز را فراموش میکنم و چرا هرجا که میروم این سایه ی لعنتی رها نمیکندم. که یادم بیاورد چطور غرورم را با دستانِ خودم به دار آویختم و با گریه جان دادنش را نگریستم. فکر میکردم آخر کار است. و بعد میتوانم ردِ خورشید را بگیرم و برسم. اما تازه اولش بود. رسیدنی نبود در کار. بعد از غرورِ لِه شده ی لعنتیم نوبتِ خودم بود. که به دار بیاویزم خودم را. زیر سایه ی شومِ خورشیدی که بی آنکه بخواهم دنبالش بودم و بی آنکه بخواهد دنبالم بود.

-

میخواهم ابر باشم امشب؛ ابرکی برای آسمانِ خودم. آسمانم که مدتهاست ستاره ای دران پر نمیزند. میخواهم ببارم. میخواهم این اندوه را از تنم بشویم.

ببار ابرکم. برای آسمانِ تنها و غمزده ات ببار.

192-

میدانم این را، که یک روز آنقدر بزرگ میشویم که همه چیز معنیِ لعنتی اش را به معنای واقعیِ کلمه از دست میدهد. میدانم آنروزی می رسد که من یک آدمِ فرومعمولی شده ام. پشتِ ماشین اسقاطی ام مینشینم میروم دخترکِ لوس و بی خاصیتم را از مهدکودک بردارم. بعد لابد سرِ زر زر کردن میگیرد. ازان زر زر های بی مزه ای که بچه ها میکنند و بنظر بزرگتر هاشان خیلی بی خاصیت می آید. اما بچه ها با آب و تاب زر زر می کنند. چرا که این تنها راهیست که برای جلبِ توجه دارند. اگر کسی نباشد به زر زر هاشان با اشتیاق گوش بدهد گوشه گیر و افسرده و غمگین می شوند. معنیِ خودشان را از دست میدهند چون احساس میکنند برای کسی معنی ندارند.-مثلِ خودم که کمتر برای کسی معنی داشتم.- اصلن همین را میخواهم بگویم. میخواهم بگویم که من شاید حوصله یِ زر زر های دخترکِ لوسم را نداشته باشم. اما حتمن بهش گوش می دهم. حتمن نمیگذارم بشود یکی مثلِ خودِ بدبختم. آینده ام را میگفتم. آینده ی پیش بینی شده ی معمولی ام را. و شاید همان وقتی که دارم تظاهر میکنم به زر زر های دخترکم گوش می دهم فکرم برود سمتِ سال های 91-90. که تازه دانشجو شده بودم. و به خودم لعنت بفرستم که زندگیِ معمولیم از همانجا رقم خورد.

191-

تو بگو گناهِ من مگر چیست که این آدم های شرور تحملِ اینکه من هم در کنارشان نفس بکشم را ندارند. که مدام پایشان را میگذارند روی خرخره ام و بهم میخندند که چقدر احمقم که نمیتوانم نفس بکشم. خب مگر من کجای کارم اشتباه کردم. من فقط نگذاشتم جمجمه ام را باز کنند. تف کنند توش و بعد درش را بگذارند. شاید ازینجا شروع شد. اما الان میگویم شاید بهتر آن بود که میگذاشتم تف کنند توی مغزم. چه میفهمیدم. لااقل میتوانستم نفس بکشم. لااقل پای کثیفشان روی خرخره ام سنگینی نمیکرد.

-

خدا یا به کجا ی این شب تیره بیا ویزم قبا ی ژنده ی خود را.

190-

بعضی آدم ها یک زندگیِ طلسم شده ای دارند که لبخند به لبشان زار می زند. از هر دری میخواهند وارد شوند که یک جورِ خوبی بشود باز آخرش میخورد به یک غصه ای که گریبانشان را میگیرد. بعضی ها مِن جمله مَن.

-

آدم هفته ای ده دوازده بار که بمیرد و زنده شود از نو، مردن و زنده شدن معنای خودش را از دست میدهد. میشود تفریح. تفریحی که روح آدم را میخورد.

189-

نمیتوانم بگویم که از کجا شروع شد. میخاهم بگویم آنقدر آرام شروع شد که چشم که باز کردم خودم را در جریانش دیدم. از غرور شاید شروع شد به طورِ جدی. هرچه بود نمیخاستم این جریان تمام شود و دوسیه اش را روزی بگذارم کنارِ جریان های دیگر. اوایلش خیلی خوب بود. حتا میتوانم بگویم اواخرش هم خیلی خوب بود. می دانی. بهرحال هیجانی به من تزریق کرده بود که میدانستم هیچ چیز جایش را نمیگیرد. اصلن یک جورِ غریبی نشسته بود درعمقِ جانم. خودش را میگویم. روزی نشد دوست نداشته باشمش. نشد که چیزی در وجودم شروع نکند به تپیدن برایش. بگذریم. نمیخاهم این چیز ها را بگویم که چیزی را شروع کنم. فقط میخاهم یک پایان غم انگیز را تشریح کنم. میدانی. حرف ها را باید زد. وقتی کار به یک جایی می رسد که دیگر امیدی نیست باید تمامِ حرف ها را زد. باید عقده ها را باز کرد. نمیدانم پاییز است که ادم ها را از ادم ها میگیرد یا چیزی مهم تر. اما بهرحال پاییز که میشود هیچ ادمی نیست. دست کم برای من. اولین کسی نیستم که آدمم را ازم گرفته اند. آخرینش هم نیستم. اما ادمی که من داشتم کسی نداشت. ادم از یک نقطه ای باید تمام کند نالیدن را. من حتا نمیخام بنالم. فقط سعی کردم یک پایانِ غم انگیز را تشریح کنم.