نمیتوانم بگویم که از کجا شروع شد. میخاهم بگویم آنقدر آرام شروع شد که چشم که باز کردم خودم را در جریانش دیدم. از غرور شاید شروع شد به طورِ جدی. هرچه بود نمیخاستم این جریان تمام شود و دوسیه اش را روزی بگذارم کنارِ جریان های دیگر. اوایلش خیلی خوب بود. حتا میتوانم بگویم اواخرش هم خیلی خوب بود. می دانی. بهرحال هیجانی به من تزریق کرده بود که میدانستم هیچ چیز جایش را نمیگیرد. اصلن یک جورِ غریبی نشسته بود درعمقِ جانم. خودش را میگویم. روزی نشد دوست نداشته باشمش. نشد که چیزی در وجودم شروع نکند به تپیدن برایش. بگذریم. نمیخاهم این چیز ها را بگویم که چیزی را شروع کنم. فقط میخاهم یک پایان غم انگیز را تشریح کنم. میدانی. حرف ها را باید زد. وقتی کار به یک جایی می رسد که دیگر امیدی نیست باید تمامِ حرف ها را زد. باید عقده ها را باز کرد. نمیدانم پاییز است که ادم ها را از ادم ها میگیرد یا چیزی مهم تر. اما بهرحال پاییز که میشود هیچ ادمی نیست. دست کم برای من. اولین کسی نیستم که آدمم را ازم گرفته اند. آخرینش هم نیستم. اما ادمی که من داشتم کسی نداشت. ادم از یک نقطه ای باید تمام کند نالیدن را. من حتا نمیخام بنالم. فقط سعی کردم یک پایانِ غم انگیز را تشریح کنم.
همش تقصیر پاییزه ... وقتی میاد خیلی چیزا رو می بره ... خیلی چیزا رو ...
این پستت به پست پایین مربوط میشه؟ یا دو تا آدم جدا هستن؟
یه ادمه
هرچیز میره یه چیز میاد... برا من همیشه پاییز میاره یه چیزاییو... ولی ... وقتی پاییز آدم منو ازم می گیره تازه می فهمم که منم آدمی داشتم...چه خوب بود که داشتم...و تازه می فهمم منم آدمم و چه خوب بود که تا حال نمیدونستم... یه شعر طولانیه... این همه احساس...این همه پایان غم انگیز... این همه نالیدن... این همه روز برای نفس کشیدن...
فائزه کاملا درکت می کنم...
این دنیا رو باید بست به همون سگ.. لعنتی رو
:((