اینکه در یک وضعیتی باشم که از چند سو کشیده شوم، آزارم میدهد. از یک سو باید سیندرلا باشم مثلن. باید نقش آدمهای خوب را بازی کنم که لطافت احساس دارند. که معیار تصمیمشان اینست که کسی نشکند دلش. از سوی دیگر باید جانب دلم را حفظ کنم. کاری کنم از عذاب وجدان، از غصه و این حس های لعنتی برهم. این چنین نقش های متعارضی خودشان را آویخته اند به من. انگار که توی یک جریان آبی رها شده باشم و بخاهم دستم را به یک سنگی چیزی بگیرم. سنگ ها صدا میکنندم. گیجم میکنند. نمیدانم به کدامشان چنگ بزنم. در عین حال میدانم این را که باید به یک سنگی خودم را بیاویزم. وگرنه آب میبردم. سرم را میکوبد به سنگ و میبردم. و همه چیز تمام میشود. اصلن همین را میخاهم بگویم. میخاهم بگویم من که نمیدانم چند روز دیگر میخاهم بزی ام. نمیدانم اصلن به شصت سالگی میرسم که بخاهم خودکشی کنم یا نه. همین ها گیجم میکند. نیاز دارم فکر کنم. نیاز دارم سرم را ببرم زیر آب و فکر کنم.
یک غریبه ای در من دارد راه میرود. یک غریبه ی پیش بینی ناشدنی. انگار اصلن درون من پراز غریبه های مختلف است. لعنت بهشان. من به طرز دردآوری آزادم. به طرز خیلی دردآور. و غریبه های وجودم دارند پایکوبی میکنند. میخاهم بروم توی خودم. درست توی توی خودم. و بهشان بگویم خفه شوند. بگویم هیچ به شنیدن صدای شادیشان علاقه ای ندارم. اما نمیشود. زبانم را نمیفهمند. ریشخندم میکنند. این ها دیگر چه زبان نفهم های بی سروپایی هستند.
هوم. که اینطور. پس این من همان من است. مشکل اینجاست که نمیتوانم خودم را با خود ده دوازده سال پیشم تطبیق دهم. شک دارم این من مال من من باشد :| همین.
از خودم حالم به هم میخورد. که درست وقتی باید یک حرکتی بکنم وامی مانم. گند میزنم. حالم به هم میخورد. خصوصن که الان انقدر شرایطم ختا برای خودم خوب بنظر میرسد که هیچ دلیلی برای بی انگیزگی، برای به هم خوردن حالم ندارم. اما حقیقتن بریده ام. پتانسیلش را ندارم فردا زندگیم را رها کنم توی گرما بروم دنبالش. که او شده زندگیم ؟ خیر. اشتباه به عرضتان رسانده اند. یک ته مانده ای از من هست که او را دوست دارد. اما من کاملن این نیستم. اصلن واقعن نمیدانم چه جانور مزخرفی هستم. فقط میدانم فردا کشش ندارم خوش بگذرانم. یا باعث شوم به کسی خوش بگذرد. گشتن این شهر کثیف شلوغ اگر برای او سرگرمیست برای من سردرد و تلف کردن مفرط وقت است. میخواهم اصلن فرار کنم. کنکوری را که قرار است از شرش خلاص شوم، او را، خودم را، میر را، بگذارم و فرار کنم. به یک جایی که خودم هم نشانی از خودم نداشته باشم دیگر. نمیدانم این چه دردیست که در من ریشه می دواند. هیچ چیز متوقفش نمیکند. هی دارد بزرگ تر میشود. هی ابعاد بیشتری از من را درگیر خودش میکند. من نمیخواهم از زندگی ام که از بیرون انقدر خوشبختانه به نظر میرسد ناراضی باشم. که همه بفهمند مشکل از بی لیاقتی من است. مشکل از من است که لیاقت ندارم کسی به آن خوبی دوستم داشته باشد. و او. کاش یک جای کارش می لنگید. کاش انقدر خوب نبود. که من میتوانستم یک روز مظلومانه از زیر بار دوست داشتنش شاله خالی کنم و بروم دنبال زندگیم. بروم سگ باشم. شاید بهتر باشد اینطوری. آره. زندگی سگی را اصلن خیلی بیشتر دوست دارم. خیلی.
اصلن دوست دارم چشم هایم را ببندم و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد، و انگار نه انگار که آن اتفاق او باشد به زندگیم ادامه دهم. از وابستگی، از این منتظر کسی بودن احساس تهوع بهم دست میدهد. و چیزی که بیشتر از همه ی این ها آزارم میدهد حس لاشخور بودن است. دوست ندارم ته مانده ی غذای کسی را بخورم که تمام روزهای لعنتی ای که میر به فکر طلا گرفتن بود تحملم میکرد و این حس را بهم تلقین میکرد که من دوستش ندارم. که نمیتوانم انقدر احمقانه یک کسی را دوست داشته باشم. اما انگار داشتم که هنوز هم که فکرش را میکنم یخ میزنم. که هنوز... و حتا این حالم را به هم میزند که او مجبور باشد روح من را که کس دیگری تراشیده و خراشیده ترمیم کند. از این وضعیت بیزارم. یک مشت لاشخور عوضی شده ایم همه مان. من دوست ندارم این قدر گه باشم :|
دیگر تمام شده رشته ی حرف هام برای مدتی.
صدای زوزه می آمد. صدای زوزه ی یک زن. و من میخواستم کف اتوبوس بالا بیاورم. سرم درد میکرد. چشم هام میسوخت از دیشبش. و بی آنکه حرفی بزنم گوشی را گرفته بودم دستم که حرفهاش را بشنوم. نیم ساعتی بود داشت حرف میزد. وسطش گریه هم کرد شاید. و من داشت فشار میامد بهم. ترجیح میدادم دوباره بتوانم دوستش داشته باشم و خودم و او را خلاص کنم ازین توجیه کردن های مسخره. و انگار توانستم. قطع کردم. باز صدای ناله. ازین هایی که آدم مور مورش میشود. برگشتم. زن بود. مثل سگی که خودش را گاز گرفته باشد به خودش میپیچید و زوزه میکشید. و درست نفهمیدم چرا هیچ کس ندیدش. چرا این صدای لعنتیش اعصاب هیچ کس را به هم نریخت. هندزفری را به زور کردم در گوشم و صداش را زیاد کردم. تا آخر آخرش. یک چنین بی وجدانی شده بودم که داشت از با خودش بودن لذت می برد. و دلش میخواست هر کس دیگری جز خودش را پس بزند. گرم بود. دلم میخواست این مانتوی زشت مدرسه ام را بکنم از تنم. میخواستم لخت شوم. پوستم دلش میخواست هوا بخورد." اه. خفه شو کثافت!" صداش قطع نمیشد. یک آن دلم خواست سرش را بکوبم به شیشه که دهنش را ببندد. اما نمی بست و من انقدری جرات نداشتم که خفه اش کنم. هیچ وقت نداشتم. هیچ وقت.
کف حیاط دراز کشیدم. مامان بزرگ هی میکشید از ته قلبش. از ته تهش. و روده هاش صدا میکرد. به این هی کشیدن هاش عادت داشتم. از قدیم. از آن وقت ها که نصف حالا بودم. شاید کمتر حتا. پابرهنه صبح زود پله های پایین تا بالا را میدویدم به دنبال محبتی که مامان بزرگ داشت. و مادر خودم نداشت. از لای نرده ها نگاهم را چرخاندم سوی درخت ها. از وقتی بزرگ شدم یکی در میان خشکیدند این درخت ها. یکیشان بود که کلاغ روش لانه کرده بود. یک کلاغ پرروی لعنتی بود که از وقتی درخت خشکید لانه اش را برد. اما هنوز می آید روی درخت جا خوش میکند. قار قاری میکند و میرود. درخت ها را میگفتم. یک عده ایشان که هنوز سبز بودند و صدای پرنده از لای برگهاشان بلند شده بود دهن کجی میکردند به این یکی درخت بدبخت مادر مرده ی خشکیده ی بی پرنده. تنها یارش انگار شده بود این کلاغ زشت که روزی یک ساعت بیاید روش غم هاش را بتکاند و برود پی زندگیش. دلم سوخت برای درخته. یک جور هایی صدای ناله اش به گوشم رسید. شده بود مثل مامان بزرگ. که تنهای تنها هرروز عصر لم بدهد چای بخورد و زل بزند به روبروش و هی بکشد. یک وقتی همه توی این کوچه بودند. عصر که میشد نبضش تندتر میزد کوچه. آقای داستانگو بود با وانتش. هنوز نرفته بود سالمندان. هنوز نزده بود به سرش که فحش بار مامان بزرگ کند. بش بگوید جنده. بگوید فلان. درخت انگورش از دیوار مامان بزرگ بالا امد. خودش را پهن کرد روی دیوار. از همان وقت ها که بچه بودم. دیوارش یک متر به زور بود. قدم به دیوار نمیرسید. یک بار دویدم سمت دیوار. دیواره لغزید. نزدیک بود پرت شوم پایین. تو حیاط داستانگوی پیر. که ازش هیچی نماند. هیچی.