حیف که پسره ارزششو نداره خون خودمو کثیف کنم. وگرنه میرفتم وسط دانشکده شلوارشو که همیشه داره از پاش میفته میکشیدم پایین و انقد میزدمش که صدای سگ بده. اما اوکیه. همچنانم امیدوارم به عدالت. می دونم بلایی سرش میاد بدترازون رفتار شهرستانی طوری که با من کرد. اونوخ اون آیدل بچه مثبت بودنش برا همه میشکنه. و من امیدوار میشم که بعضی جاها و درمورد بعضی ادما عدالت انجام میشه. درهمین حد. بیشترازون نمیخوام حتا ببینمش دیگه. امیدوارم به ذلت بیفته فقط. همین.

حس آدمی رو دارم که تیکه هاشو کنده باشن. دیگه نه خونواده ای دارم نه رفاقتی که بشه روش خیلی حساب کرد. دلم تنگ شده برا روزاییکه همه تو از بین رفتنشون سهم داشتیم بنوعی. خیلی درد داره اون آدما رو ببینی و نفهمی هو د فاک دی آر. و بفهمی براشون تاریخ انقضا داشتی و نمیدونستی.

سگ محلیاش داره خستم میکنه. گاهی فقط دلم میخواد یکی بیاد و بگه دلش میخواد با هم یه چیز جدیدو تجربه کنیم. نمیدونم. نباید به این سختیا باشه. من واقعن دلم یکیو میخواد.

گاهی بحال خودم دلم میسوزد. که آنقدر حماقت از چشم هام بیرون میزند که با چیز های خیلی ساده حال و هوام میتواند با چه تقریب خوبی عوض بشود. چیزهای خیلی کوچکی هستند که میتوانند با سخاوت من را بنشانند روی بالشان و باخودشان ببرند. من دختربچه ی خیالپردازی نیستم. دارم از اصفهان حرف میزنم. که  اینطور با گوشت و خونم درامیخته. داشتم از چیزهای کوچک میگفتم. آهنگی هست که بنان میخواندش. اصفهان است. و من تمام وجودم خیال میشود. "تا بهار دلنشین آمده سوی چمن، ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن..." اصفهان از هم میپاشد من را. من طاقتش را ندارم. طاقت ندارم روحم را از بدنم بکشد بیرون و من را بخراماند بین کوچه های کاه گلی که درخیالم هست. که یک پاییز وحشتناک باشد و خش خش برگ هایی زیر پام، که مجبورم ازشان عبور کنم و مورمورم بشود. شاید نم نم بارانی هم باشد. میدانی. نوع لذت و درد توامان است. که من جان میدهم براش.

شت. امروز روز خوبی بود تا ظهرش. اگه ندا گه نمیزد توش تا تهشم خوب می موند. راستش قضیه تزسیدن منه از یه سری آدم که ریاضیشون خوبه. اما مطمءن نیستم واقعن میترسم یا مث چیزاییه که احساس میکنم هیجان قضیه رو زیادو کم میکنن. امروز واقعن داشت خوش میگذشت که ندا گند زد به اعصابم. هیچی اندازه اینکه یه آدم نفهمه آمپر منو نمیچسبونه به سقف. و خلاصه اینکه آره میخوام بگم امروز آدمای خوبی دیدم که هرروز نمیبینم و همین هرروز ندیدنه یه احترام خاصی بقضیه میبخشه. و اینکه کلی آهنگ فرانسوی ریختم تو گوشیم و همه میدونن که تنوع آهنگای گوشی حال آدمو خوب میکنه. فک کنم یه شیش ماهی بود فقط داشتم کیوسک و نامجو و بعضن شاهین گوش میدادم. خوبه دیگه. حالم خوبه. دست کم امروزم با روزای دیگه فرق داشت. درسته که اگه ولم میکردن بحال خودم امروز هیچ فرقی با روزی دیگه نمیکرد اما بهرحال الان خوشحالم که اینطوری شد.

دیگه با ندا اینا نمیپرم زیاد. نمیدونم چی شد که اینطوری شد اما نمیپرم. حتا تو دانشکده دیگه باکسی نمیگم بخندم. میرمو میام. ساکتو آروم. انگار که اصن نیستم. یه کم از شلوغ بازی اخیر خسته شدم. دلم سکون میخواد. امشب نزدیک یکساعت باهاش حرف زدم. اونکه خیلی حرف نمیزنه. اما همینکه میذاره حرف بزمن راضیم. هرروز بیشتر میفهمم که چقد میخوام اونو. برام بیشتر از یه گوگوله که دلم بخواد همیشه داشته باشمشو برم تو بغلشو بیرون نیام. بخاطر اون داروای کوفتی حالت تهوع بدی دارم هی. و فقط تو ذهنم اونه. شده همین زندگیم. 

آخرش هرچی میخواد بشه زودتر بشه ترجیحن.

اون ادم برا من یه چیز دیگس. کلن دلم میخواد یه دنیا باشه و یه اون. الان دیگه میدونم تنها کسیه که دوسش دارم. میدونم حتا اگه قرار باشه هیچوخ برنگرده باز تنها کسیه که دوس دارم.

بهرحال شب تولدم خودم را نکشتم. از پنجره اتاق رفتم بیرون. سرم را چسباندم به نرده ی بالکن و مدت زبادی چشم دوختم به پایین. که اگر مغزم پهن شود آن وسط چه شکلی میشود. اما آخر تمام این صحنه ها منصرف میشوم وقتی تصورش را میکنم ادم هام از دیدنم با آن وضع کذا چه حالی میشوند. و نهایت تصمیم میگیرم خودم را،مرده ام را، گم و گور کنم. ساعتها زل زدم به پایین. اما خودم را نکشتم. امروز روز خوبی بود. بعضی وقتها باید همه چیز را فراموش کنم و برای خودم زندگی کنم. چون هنوز تارهای موی درهم تنیده ام را دوست دارم. بیش از همه چیز. من خودشیفته نیستم. و اگر یکروز بخواهم بمیرم موهام را از ته می تراشم. چون دوستشان دارم. هیچ گناهی ندارند. میخواهم ببوسمشان و بگویم چه خوب است که هنوز یک تکه از من هستند.

یه روز خودمو میکشم. شاید با سبا. قراره آخرین سیگارمو خاموش نکنم. بذارم دود کنه و تو خون خودم بغلتم. و سرناد برا آخرین بار چنگ بکشه بصورتم.چه فرقی میکنه. بذار وقتی میخوام بمیرم جای ناخن رو صورتم باشه. بذار رد اشک رو صورتم با خون قاطی شده باشه. شاید قبلش قلبمو دربیارم بدم به اون. که جای پنجه هاشو روش ببینه و باورش شه منو. شاید خودمو از ارتفاع پرت کنم که مغزم پخش شه رو زمین. کرما برقصن روم. میخوام سر به تنم نباشه وقتی نیست. میخوام دونه دونه رگای دستمو بکشم بیرون. بندازم دور گردنم و بخندم به خودم که دارم تموم میشم. 

منو نرنجون. ببین. خواهش کردم ازت :(

بنوش خون مرا.

راستش مطمءن نیستم که باید زنده باشم. شاید باید بمیرم. یک روز که بیدار شدم ببینم دارم از سرطان ریه میمیرم. و موهام را از ته تراشیده ام تا دل هیچکس بحالم نسوزد. ببینم که تنها ام. و دراز کشیده ام و تصمیم به بلند شدن ندارم. سرناد زوزه زوزه بکشد. و من بفهمم که دیگر باید بمیرم. دیگر چیزی نیست که بخاطرش نخواهم بمیرم. شاید یک روزی گمو گور کنم خودم را. بروم خودم را پرت کنم توی دریا. یک چیز سنگینی ببندم به پام. که همانطور که ایستاده ام کف دریا آرام بگیرم. که دست هیچکس بهم نرسد. کسی نفهمد مرده ام. حتا خودم.

به برنگشتنشم اندازه برگشتنش فک کرده م. اگه برنگرده موهامو از ته میزنم. انقد سیگار میکشم تا نفسم درنیاد و بمیرم. حق داشتن قدما که عشقو بیماری میدونستن. واقعن دلم نمیخواد زنده باشم اگه نخواد برگرده. مسخرس آدم زنده باشه ولی زندگیش نباشه. اگه برنگرده حتا از قبل بدتر میشم. میدونم که نمیتونم زنده بمونم. من دلم نمیخواد به این زودیا بمیرم. اما اگه برنگرده انگار باید بمیرم. 

دیگه فهمیده م اون تنها کسیه که میتونم بخوام. گور بابای همه چی. من دوسش  دارم. صداش مث خون میره تو رگام. این آدم زندگی منه. همه چیزمه. اگه یه بار دیگه این فرصتو داشته باشم که دس دراز کنم و بهش برسم دیگه مشتمو وا نمیکنم که از دستش بدم. همینجوری نگهش میدارم. همینجوری عشق می ورزم بهش. اون تنها آدم دوس داشتنیمه دیگه. با تمام سلولام میتونم دوسش داشته باشم. فقط اونو.

مث سوسکی که هرچی میزنیش باز تلو تلو میخوره و را میره. خدایا بامن شوخی نکن. من سوسک نیستم. با یه اشاره ی کوچیک وامیرم. حقیقتن نه ادعای سگ جون بودن دارم نه طاقتم زیاده. پس انقد سرمو زیر دمپاییت له نکن.

چن وخ پیشا خواهرم از مامانم پرسید چرا از نامجو خوشت نمیاد؟ صداش خوبه که.  گف آخه این هروخ حالش بده اهنگای این مرتیکه رو گوش میده. منو میگفت.

که من میخواستمش. تا آخر این زندگی. شاید زندگی بعدیم باد باشم. و خود را بکشم به صورتش. ببوسمش. و یاهرچی. الان اما، باید جبران کنم. باید.

" وقتی از روی زخمم بلند میشد درد می دوید به تمام من. میخواستم تا آخر این حیات لعنتی از جاش جم نخورد. "