بهرحال شب تولدم خودم را نکشتم. از پنجره اتاق رفتم بیرون. سرم را چسباندم به نرده ی بالکن و مدت زبادی چشم دوختم به پایین. که اگر مغزم پهن شود آن وسط چه شکلی میشود. اما آخر تمام این صحنه ها منصرف میشوم وقتی تصورش را میکنم ادم هام از دیدنم با آن وضع کذا چه حالی میشوند. و نهایت تصمیم میگیرم خودم را،مرده ام را، گم و گور کنم. ساعتها زل زدم به پایین. اما خودم را نکشتم. امروز روز خوبی بود. بعضی وقتها باید همه چیز را فراموش کنم و برای خودم زندگی کنم. چون هنوز تارهای موی درهم تنیده ام را دوست دارم. بیش از همه چیز. من خودشیفته نیستم. و اگر یکروز بخواهم بمیرم موهام را از ته می تراشم. چون دوستشان دارم. هیچ گناهی ندارند. میخواهم ببوسمشان و بگویم چه خوب است که هنوز یک تکه از من هستند.
نظرات 2 + ارسال نظر
س چهارشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 07:49 ب.ظ

« تو رنگ قرمر را به چشمه ای می ریزی تا بفهمی تا کجا خواهد رفت، اما ممکن است سال های زیادی طول بکشد تا این که تو جایی که هرگز فکرش را هم نمی کردی، آب قرمز رنگ را پیدا کنی. »
نان سال های جوانی ـ هاینریش بل

س چهارشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 07:50 ب.ظ

راستی ... موهاتو منم دوس دارم :*

چه خوب که فقط تو اینجا میای دختر :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد