موهامو رنگ کردم :)

شبیهِ عروسکای زشت شده م. 

حداقلش تا مدتی به کچل کردن فک نمیکنم .

روزِ اولِ کلاس زبان کلی مغموم شدم چون استاد و ساعتِ کلاسو دوس نداشتمو فهمیدم که کاری ام از دستم برنمیاد. بدیش اینه که وختی میری تو کلاس هوا روشنه. سه چار ساعت بعد یهو میای بیرون و هوای تاریکو بادِ سردو اینا هیچ چیزِ خوشایندی نیس. استادشم شبیهِ اون اقاهه تو همسایهء جهنمی بود.:)) اولش ازش ترسیدم اما بعدنا خوشم ازش اومد. مخصوصن که بو عطرش خیلی خیلی خوبه و نیشِ منو باز نگه میداره.

تنها راهی که حالا واسه خودم پیدا کردم که بتونم سرِ کلاس بمونمو این ترمم مثِ ترمِ قبل تو همین لِول درجا نزنم اینه که کلی بعدش با خودم حرف بزنمو برا خودم چیزای خوشمزه بخرم و سطحِ رضایت از زندگیمو ببرم بالا. بعد خب این وسطا یچیزایی ام یاد میگیرمو این خوبه دیگه. اینا همش خوبه. مشکل اینجاس که نمیتونم کلاسای دوشمبه صبحمو برم. ینی یجورایی نمیتونم خودمو قانع کنم که برم. گناه دارم دیگه. ندارم ؟

با اینکه پاییزه ولی حالم خوبه. گاهی هی میام ناراحت باشم اما زیاد طول نمیکشه. زندگی خیلی کردنی شده :))

راستش خیلی ام اتفاقای جالبی نیفتاد امروز. اولین قضیه اینه که بطورِ اتفاقی هر یکشمبه که دارم اهنگ گوش میدم یهو این اهنگ گلومی ساندِی میاد و من با وحشت میزنم بعدی و به این فک میکنم که نه اروم باش همه چی ردیفه و یکشمبه ها همشون به این بدی نیستن. اما از دمِ درِ دانشگا که اومدم برم تو همه چی شرو شد. حراست که هیچوخ گیر دادن تو کارش نیس به موهای بیچاره م که بافته بودمشون گیر داد. بعدم گف شالت داره از سرت میفته. اما واقعن اونقد عقب نبود. منم با تعجب نگا کردمو گفتم این ؟؟؟؟ بعدم گذاشتم اومدم. اما همش وختی تو دانشگا را میرم دارم به این فک میکنم که یکی منو تحتِ نظر داره و یه روز همه این صحنه هایی که تودانشگا شالم از سرم افتاده یا زدیم تو سرو کلهء هم یا با کسی دس دادم یا برا کسی سیگار روشن کردمو میذارن جلوم و میگن ا خودت دفاع کن. منم لال میشمو به تته پته میفتم و اونا با اون سیبیلاشون غش غش بم میخندن. یا مثلن هروخ مدیرگروه ا بغلم رد میشه تنم میلرزه و فک میکنم یه روز مثِ ساناز گیر میده بهم و پاشو میذاره روم و لهم میکنه. از همه چی میترسم. از سایهء خودمم میترسم. 

امروز پارک لاله بودیم که یه جمع کثیری از گربه ها رو دیدیم جمع شده ن. رفتیم پیشِ دخترپسرایی که داشتن بهشون غذا میدادن. رفتیم قاطیشون و کلی با گربه ها بازی کردیم. برام عجیبه. حس میکنم شخصیتای گربه ها ام باهم فرق داره واقعن. هرکدومشون یه جور رفتار میکنن. یکیشون بغلِ پام لم داده بود. یکیشون کلی چنگم گرفت و دستمو لیس زد. دیگه اخرش داش از سروکولم بالا میرف:)) چقد گربه ها خوبن. 

و چقد اون اقا خوبه. لذتِ را رفتن کنارش با هیچی برابری نمیکنه. هیچی.

خواب چه خوبه. شباییکه ادم نمیتونه جلو گریه شو بگیره خواب عالیه. پا که میشی تا یه مدت یادت نمیاد قضیه رو. بعدم دیگه حال گریه کردن نداری. خواب عالیه.

امروز یه گوله اشک و عصبانیت و پشیمونی بودم که خودمو انداختم وسط دوستام تا یه کم یادم رف همه چی. الان میخوام کلی زار بزنم. نمیدونم از چی. ولی من انقد خودمو قبول ندارم که اگه یکی وایساد جلوم و هرچی دلش خواس بم گف من بگم چون من اینی که گف نبودم پس ناراحت نمیشم. بیچاره من. دلم درحال سوختنه برا خودم. نیاز به مادری کردن دارم برا خودم باز.

ای خدا. چکار خوبی کردم که داری اینطوری بم حال میدی. شاید تو نمیدونی اون چقد عالیه که انقد ساده گذاشتیش تو دستام.:)

سرمو بگیرم با دوتا دستم که باد نبردش. پراز صدا ام. متنفرم ازینهمه حرف و چیزاییکه مجبورم بشنوم بدون اینکه فایده یی داشته باشه یا حتا ربطی بمن. سرم. لعنتی.

تمامن مخصوصم تموم شد. والا من انقد مست نوشتن این ادمم که چشم ایراداشو نمیبینه. بنظرم اومد که یه جاهایی اخراشو خراب کردا اما همچنان دوسش دارم. نمیدونم چرا گمون میکنم یه جورایی خودشیفتگی داره. چی بگم. یجورایی زیادی بعضی ادما به پاش میفتن تو  داستاناش. اما کلن خوبه. بهترین کتابش نبود. من همچنان سال بلوا رو بیشتر دوس دارم اما اینم خیلی خوب بود شاید چون فقط قلم اون بود.


امشب من ماهو ندیدم ولی مثکه کامله. کلی ارومو خوشحالم ازینکه هس. :) نمردمو زندگی کردم بلخره.

امروز رفتم بیرون دنبالِ سبزی و اینطور چیزا، یهو وسط پیاده رو یه گوسفندِ بدبختو دیدم که کله پا شده . دستِ خودم نیس. یخ میکنم. فکم شل میشه. اصن یه حالِ بدی میشم :(

زندگی خوبه بام. خیلی وخ بود اینطوریا نبودم.

اولن که یکشنبه ها کلن یجورای غمگینیه. بعدم هررو  خدا اینطوریه که میرم دانشگا و جلو بچه ها نهایت خیلی ناراحت باشم یه کم میرم تو خودم. ولی بعدش میرم دسشویی بغض میکنم و بعضن گریه میکنم ازینکه هی فک میکنم اینروزا قراره بعدن بشه یه بخشی ازون خاطراتیکه جون ادمو میگیرن. بعد بخودم فحش میدم که اخه احمق چه دلیلی داره اینطوری شه و حتا اگه قرار باشه بشه چرا لذت همین لحظه هارم از خودت میگیری. اما هیچ جوابی ندارم بخودم بدمو بدتر بغض میکنم. وختایی ام که خودش هس گاهی وختا محکم میگیرم دستشو که مطمءن شم بیدارم. یا اون توهمم نیس که گرما داره و میخنده و ازهمه چی بهتره.

من لعنتی با اینهمه خوبی چیکا کنم اخه؟ عادت ندارم که. تو اوج خوشحالی به این فک میکنم یه روز همه این لحظه ها خاطره تلخ نباشه و مث موریانه مغزمو بخوره. یکی نی بگه اخه چه لزومی داره حتمن همینطور بشه. نمیدونم. با ترس بزرگ شده م. ترسمم باهام بزرگ شده. بش بگین بره. من الان خوش دارم فقط لذت ببرم ازینهمه خوبی که تو مشتمه.:) 

چقد بم انرژی میده ای خدا. هرجمعه ای که از کوه میام بمب انرژیم. یچیزی فراترازخوشحالی. رو آسمونام از بودنش. :)

یه سری ام میخواستیم بریم پارک فقط ندا کلاس رفته بود و گوشیشو جا گذاشته بود. رفتیم گوشیشو بدیم با مرتضا. هرکار کردیم ازپشت شیشه کلاس دس تکون دادیم مارو ندید. پنج دقه داشتیم فک میکردیم. اخرش من در زدم در کلاسو وا کردم مرتضارو انداختم تو :)) 

بعد استاد گف جانم بامن کار داشتین؟ گف نه نه با ندا گار داشتم:)) بعدم گوشی رو داد و رفتیم پارک. اینا تفریحایی بوده که تو مهد کودک نکردیم:))

حالا منم بین اینهمه کتابی که باید بخونم -که سه جلد مثنوی شریف فقط یکیشه- گیر داده م به تمامن مخصوص. امروز سرکلاس شوک بدی بم دس داد. نمیخوام ادای ادمای مسخره رو دربیارم اما جدی فک نمیکردم وختی از بچه ها میپرسم چی میخونین نهایت یکیشون بعداز کلی من من کردن بگه م.مودب پور. خیلی سعی کردم خونسردیمو حفظ کنمو گفتم خب عزیزم خوبه که کتاب خوندنو با اینا شروع کنی ولی دیگه نباید توش بمونی و اینا.-و دییقن یاد حرف اون بلقیس سلیمانی تو اون تابستون کذایی افتاده بودم.- بعد دختره گفت خب مثلن چی بخونیم؟ منم مث روانیا رفتم پا تخته نوشتم عباس معروفی. و شروع کردم جلوش اسم کتاباشو نوشتن. نوشتم نوشتم. بعد رسیدم به فریدون و تمامن مخصوصش. نوشتم ولی بعد پاک کردم. و بخودم فحش دادم. میدونم ادم مسخره ایم. ولی چیکا کنم. سگ این ادمم. 

دلم برا بچه ها میسوزه. خیلی کلاس خوبی بم داده ن. حتا جو مدرسه ام خوبه خیلی. انقد تو اون مدرسه مزخرف شکنجمون دادن باورم نمیشد جور دیگه ای باشن مدرسه ها. بد نبود امروز بعنوان اولین بار. 

امروز تاظهر مدرسه بودم. یه کلاس درپیش دارمو دوتا تولد. ولی چیزیکه میخوام اینه که تا اخر شب بخوابم چون حوصله هیشکدومو ندارمو تولدم باید تنها برم. اونم جاییکه هیشکسو نمیشناسم:-( هرچن وخ یه بار دچار این بخش از زندگی میشم :-(

خدایا. نگیرش ازم. یا اگه میگیری همچین بزن تو سرم یادم نیاد چه روزایی باهاش گذرونده م. من مردش نیستم همچین دردی بکشم.

امروز داغون بودم. جسمیا. حالا چراش مهم نی ولی درینحد که از شب قبلش هیچی نخورده بودم و تا یازدهونیمم خوابیده بودم. بعد فک میکردم یک تاسه انقلاب دارم فقط. که یهو یادم افتاد اوه. یک تا سه مثنوی دارم سه تا پنج انقلاب. هیچکدومشم تاحالا نرفته بودم. بعد دیگه پاشدم رفتم سر مثنوی. اما انقده بیحال بودم واقعن نتونستم بشینم سر کلاس. پاشدم اومدم بیرون به ساناز گفتم کیفمو بیاره بعدش. استادش البته برام جدید بود. اولین بار بود میدیدمش. بعد ساناز زنگ زد گف کلاس تموم شده ولی من میخوام برم با استاد حرف بزنم بعرش میام کیفتو میارم. بعد من هرچی صبر کردم نیومد. رفتم بالا دم اتاق استاده دیدم صدا ساناز داره میاد هنو. رفتم یه اب بصورتم بزنم بیام برگشتم دیدم صدا ساناز نمیاد دیگه. از تعجبم رفتم دم اتاق ببینم دختره کو. یهو چش تو چش شدم با استاد. کف جانم دخترم بفرمایید:-| من حالا. مسخره نبود میگفتم ببخشید دنبال دوستمم؟ اونم میگف تو همونیکه کلاسو پیچوندی؟ :|

رفتم کفتم استاد اومدم عذرخواهی کنم مجبور شدم زودتر برم بیرون از کلاس. حالم زیاد خوب نبود. بعد گیر داده بود چرا دخترم؟ بذا بگم یکی برسوندت خونه :O 

آخرشم به زور بهم بیسکوییت داد. من ولی شوکه بودم اساسن. خیلی وخ بود باهام رفتار انسانی نشده بود حداقل ازطرفد یه استاد .

امرو روز جالبی نبود. هی دلم میخواس یه گوشه رو پیدا کنم عر بزنم بیدلیل:(

ولی قسمت خوبش این بود که پارک که بودیم یه بچه گربهء ملوسو بغل کردم اوردمش. لم داده بود رو پام. بعد اصن با گربه های دیگه فرق داش. حاضرم قسم بخورم وختی گردنشو ناز میکردم سرشو میاورد بالا نگام میکرد. اصن یه چیز خیلی خوبی بود. بعد که اقاهه داش میومد گربه رو دادم مهدی. فیکس دوساعتم لم داده بود رو پای اون. ینی واقعن هیچ جا نمیرف. وای خدا. دلم میخواس دستشو بگیرم بیارمش خونمون. سیر نمیشم از گربه ها.

بچه هارو دوس دارم. مث یه تیکه از خودم دوسشون دارم. یه کلونی خوب درس کردیم که توش خیلی خوش میگذره. حس امنیت میگیره ادم. همه هوای همو دارن. هرکی یه طوری. 

اقاهه رم خیلی دوس دارم. بهیچی فک نمیکنم وختی هس. یا مثلن شرمنده میشم وختی اونهمه کار داره و باز یه وختی اون وسط برا من کنار میذاره. اخر هفته ها که میرم کوه، یه غار اون بالا هس. میریم لم میدیم چایی میخوریمو زل میزنیم به کثافت شهر. اونو نمیدونم. ولی من یه نفس راحت میکشم ازون ارامش. ازینکه هیچ صدایی نمیاد و ازینکه انگار اون تیکه از دنیا اونروز و اونساعت مال منه که شهرو یادم بره. شهرو دوس ندارم. حاضرم هرروز سینه خیز برم اون بالا تا فقط یه لحظه اون حس خوبو داشته باشم.

این هفته نشد کوه برم و یجورایی ام. خیلی شارپ و خوشحال نیستم ولی بدم نیستم. امیدم به پنجشنبس. تولده. که خداکنه خوش بگذره. البته اگه برم. 

از عرفان خوشم نمیاد. یه کاری باس اماده میکردم برا فردا که عرفان دارم، اسم چنتا عارفو داده بود گفته بود درباره شون یه تحقیق کلی کنید منم رفتم تو تذکرهء عطار دنبالش. انقد چیزای احمقانه دیدمو خوندم مخم داره سوت میکشه. نوشته ابراهیم ادهم رفت دید یکی تو مرورود داره غرق میشه. داد زد خدایا نجاتش بده. یارو تو هوا معلق موند. ادم نمیدونه چی بگه. 

خیلی ارومم ازینکه این پسر تو زندگیمه. عجیب و دوس داشتنی و خوبه. بدجوری دوسش دارم. تا چه پیش آید.