اولن که یکشنبه ها کلن یجورای غمگینیه. بعدم هررو خدا اینطوریه که میرم دانشگا و جلو بچه ها نهایت خیلی ناراحت باشم یه کم میرم تو خودم. ولی بعدش میرم دسشویی بغض میکنم و بعضن گریه میکنم ازینکه هی فک میکنم اینروزا قراره بعدن بشه یه بخشی ازون خاطراتیکه جون ادمو میگیرن. بعد بخودم فحش میدم که اخه احمق چه دلیلی داره اینطوری شه و حتا اگه قرار باشه بشه چرا لذت همین لحظه هارم از خودت میگیری. اما هیچ جوابی ندارم بخودم بدمو بدتر بغض میکنم. وختایی ام که خودش هس گاهی وختا محکم میگیرم دستشو که مطمءن شم بیدارم. یا اون توهمم نیس که گرما داره و میخنده و ازهمه چی بهتره.
بدبختانه منم اینطوریَم. :(
ولی نگران نباش ... یه کم بگذره این فکرا هم تموم میشه. :*