174-

در یک برهه ی مطلوب از زمان ایستاده ام و میگویم همه چیز آنطور که باید پیش رفت. اما هیچ چیز آنطور نیست که میخاستم باشد. نمیدانم دقیقن کجای کار میلنگد اما من خوشحال نیستم. چیزی را که میخاستم پیدا نمیکنمش. و احساسِ گم شدگی عذابم میدهد. بی حس تر از آنم که بشود فکرش را کرد. و تو مونالیزا. تو میدانی که من مدتهاست نخندیده ام. غمگینم که میگویم این را، اما من مدتهاست که نخندیده ام و دلم خنده میخاهد. دلم خنده میخاهد از تهِ دل؛ اگر دلی مانده باشد. از آن خنده های هیستریک میخاهم. میخاهم انقدر بخندم که های های بگریم بعدش. و دل و روده ام درد بگیرد از خنده. نمیدانم اصلن دلم چه میخاهد. دلم میخاهد شناور باشم روی هوا. و یکی من را از بالا گرفته باشد. یکی که بد قول نباشد و بدانم که رها نمیکندم. بعد هوا بخورم. نه این هوای آلوده و نکبت بارِ این شهر را. که اینقدر دوستش دارم. نه. یک هوای دیگر. میخاهم آسمانم را بغل کنم. آسمان سیاهِ شب را. و بعد پی ببرم که نه. این هم آن چیزی نیست که من میخاهمش. غمگینم که میگویم اما من نمیدانم چه چیزی میخاهم. فقط میدانم که پیدایش نمیکنم.

173-

در یکی از خیابانهای لعنتی و شلوغِ همین شهر بودم. چه فرق میکند کجا. کلافه بودم از گرما و با دوست چسبیده به فرمانِ ماشین. نمیدانم چه شد که خاستم برای چند عابری که در حالِ رد شدن بودند بایستم. درست همان لحظه بود که دیدمش. با همان کلاهِ همیشگی اش. که سرما و گرما نمیشناخت. عینک ته استکانی و چشم های گردش. کتی که همیشه با همان میدیدی اش. و دست هاش. که طوری در کنارش تکان میخورد که انگار چیزی دستش گرفته. اما هیچ چیز نبود. نگاهش بینِ زمین و هوا در گردش بود. خشک شده بودم. تمامِ گذشته ی احتمالی اش از نظرم گذشت. روزی کسی بود برای خودش. میشناختندش. سمتِ چپِ پایور را که نگاه میکردی او نشسته بود. دورانی بود برای خودش. امروز اما چی؟ به عنوانِ یک کسی که شکسته باشد درک کردمش. دردم گرفت. دردش را فهمیدم. چنان با چشم های جستجو گرش مردم را نگاه میکرد انگار باورش نمیشد کسی نشناسدش. من اما میشناختمش. خوب شناختمش. خاستم زانو بزنم. نه برای خودش. برای هنری که از آنِ او بود. و در خودش خاک کرده بود.

- ای وای ! اون !

مربیم- کی هس حالا ؟

- اسماعیلیه. آقای اسماعیلیه.

مربیم- چی کارس؟ میشناسیش؟

- اره اره. هنرمنده.. نوازندس.

مربیم- هوم. به ریخت و قیافش میخوره هنرمند باشه.


172-

خیلی معصومانه پرسید به تاوانِ کدامین گناه. غرقِ خودش بود آنقدر که نفهمید گناه آن گوشه ها داشت جان میکَند. نفهمیدیم. هیچ کداممان نفهمیدیم. و بعد دنبالِ گناه گشتیم. بعد تر ها که فهمیدیم چه کرده بودیم، دیگر کسی عنوانش نکرد. خاک پاشیدیم روش. طیِ یک توافقِ ناگفته چسبِ خنده زدیم به لب هامان. و برای هم آرزوی خوشبختی کردیم. کدام خوشبختی ؟ کداممان رنگِ خوشبختی دیده بودیم؟ ما خوشبختی را با دستانمان دفن کردیم. در یک شبِ گرمِ غمگین. و حالا پی اش را میگیریم. نیست آقا. خوشبختی رفت. ما هم به دنبالش.

171-

من خاب را دوست دارم مونالیزا.

میدانی ؟ اگر بگویند نیمی از عمرم را زیرِ بادِ کولر روی تختم بخابم و پتو را بغل کنم هیچ شکایتی نخاهم داشت. اما اینکه بخابم، صرفن چون در دنیای بیداری جایی ندارم اندکی میخراشدم. چه مسخره. چیز های مهم تری هست حتمن. اما من میگویم نه. میگویم یک روز بعد از تمامِ این دغدغه های پی در پیِ زندگی میپرسیم که آخرش چه شد؟ و جوابی نیست. دردناک است میدانم. اما میخاهم بگویم آخرش میرسیم به اینکه هیچ چیزی نشد. از تمامِ چیزهایی که میخاستیم بشود هیچ کدام مهم نبود. و ما در میانِ اینهمه انسانِ دیگر گم میشویم. بی آنکه کسی دردهای من را بفهمد. و من دردهای کسی را. کاش نیم نه؛ تمامِ عمر را میخابیدیم.

170-

بد نیستم. فقط میخاهم بگویم آنقدر خوب نبوده ام که نمیدانم خوب بودن چه حسی دارد. تنها هم نیستم. نه واقعن نیستم. فقط این هراس دارد جانم را میخورد که خدایی باشد. و بخاهد من را به بازی بگیرد. حتمن میگیرد. پس چه میکند؟ نه من این فرضیه در ذهنم جایی ندارد که خدایی باشد. یا نباشد. اصلن میخاهم مغزم را تعطیل کنم. من میخاهم فقط بخابم برای مدتی.

169-

امروز به تمام روزهای سال پیشم میخندم. به این روزِ سال پیشم میخندم. خوشحال نیستم. اما از تهِ دل میخندم. من گذراندم. من تمام روزهای سنگین و تمام نشدنی را گذراندم. و این مرا میخنداند که هنوز منم. هنوز می ایستم. و با تمام وجود میخندم. و میدانم این روزهای مسخره که عدد نشسته رویِ سرِ تمام آدم ها هم میگذرد. همه چیز میگذرد.

168-

روزهای جالبیست این روز ها. دارم پیدا میکنم خودم را. و او کمکم میکند.

میخاهم یک روز بکشانمش یک گوشه ای. مامانم را. و بهش بگویم من فرشته نبودم. اما آن هیولایی که تو از من در ذهنم ساخته بودی هم نبودم. که تا سال های سال فکر میکردم هیچ جایی در دنیا نیست که من را به این زشتی و بدترکیبی در خودش جای بدهد. چند گاهیست خوشحال ترم. احساس زشتی نمیکنم. احساس بدترکیبی نمیکنم. و نمیگذارم دنیایم را بهم بریزد با حرف های مسخره اش. که بیاید زل بزند توی چشم هام و بهم بگوید گاو. و من باز فکر کنم هیچ جایی در دنیا نیست که...

بیخیال. وقت هایی که او هست احساس بی خیالی میکنم. یک بی خیالی خوب. که هیچ فکری در ذهنم نیست جز او. تمام فکرم میشود او. که آمده نشسته در مرکز دنیام. او. شده همان دنیام.

167-

کلید را میچرخانم در قفل و در خانه را باز میکنم. هوا دم دارد. بوی گل میپیچد در مشامم. از صبح مانده. شاید هم از ظهر. نمیدانم. من از اتاق بیرون نیامدم تا رفتند آن آدم ها. اما گلشان را گذاشتند.

گلی آوردند تا گلی ببرند. بهتر نبود گل ها هر کدام جای خود می ماندند؟

-

آری. انسان موجودیست سیری ناپذیر. همانا سیر ناگشتنِ من از آن دو حجمِ نرمِ سرخ گواهِ من باشد.

166-

همیشه من مقصرم. این بار نیز لابد. یک چیزی در محیط اطرافم دارد سنگینی میکند روی روحم.تاریخ همیشه تکرار میشود. یا دست کم اینطور میگویند. تاریخ زندگی من هم انگار دارد همین اتفاق میافتد برایش. باز دارد پا گذاشته میشود روم. و فکر میکنند اهمیت نمیدهم. مهم نیست برایم. و هرکاری میخاهم میکنم. دلم نمیخاهد اما ده سال دیگر این ها را دوباره به این آدم ها بگویم و گریه کنند و بگویند پشیمانند یا چیزی شبیه به این. میخاهم کم کم کناره بگیرم. خودم را نجات دهم از میان این ها. دوستشان دارم. اما روحم را دارند میخورند و من طاقتش را ندارم.

اه. چقدر مبهم حرف زدم. مهم نیست. بوی تهوع آور گوشت از صبح پیچیده توی دماغم و احساس میکنم دلم میخاهد دستم را بکنم توی چرخ گوشت. عقده هام را خالی کنم. و ببینم اینها حاضرند گوشت من را بخورند یا هنوز جای امیدی هست.