174-

در یک برهه ی مطلوب از زمان ایستاده ام و میگویم همه چیز آنطور که باید پیش رفت. اما هیچ چیز آنطور نیست که میخاستم باشد. نمیدانم دقیقن کجای کار میلنگد اما من خوشحال نیستم. چیزی را که میخاستم پیدا نمیکنمش. و احساسِ گم شدگی عذابم میدهد. بی حس تر از آنم که بشود فکرش را کرد. و تو مونالیزا. تو میدانی که من مدتهاست نخندیده ام. غمگینم که میگویم این را، اما من مدتهاست که نخندیده ام و دلم خنده میخاهد. دلم خنده میخاهد از تهِ دل؛ اگر دلی مانده باشد. از آن خنده های هیستریک میخاهم. میخاهم انقدر بخندم که های های بگریم بعدش. و دل و روده ام درد بگیرد از خنده. نمیدانم اصلن دلم چه میخاهد. دلم میخاهد شناور باشم روی هوا. و یکی من را از بالا گرفته باشد. یکی که بد قول نباشد و بدانم که رها نمیکندم. بعد هوا بخورم. نه این هوای آلوده و نکبت بارِ این شهر را. که اینقدر دوستش دارم. نه. یک هوای دیگر. میخاهم آسمانم را بغل کنم. آسمان سیاهِ شب را. و بعد پی ببرم که نه. این هم آن چیزی نیست که من میخاهمش. غمگینم که میگویم اما من نمیدانم چه چیزی میخاهم. فقط میدانم که پیدایش نمیکنم.
نظرات 7 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:33 ب.ظ

غمگینم که میگویم اما من نمیدانم چه چیزی میخاهم. فقط میدانم که پیدایش نمیکنم.

این تیکش خیلی خوب بود
ولی
مطمئن باش وقتی بدونی چی می خوای تمام تلاشت میشه پیدا کردن اون و پیداش می کنی
مطمئن باش .

همیشه امیدوارم میکنی الهه.
یادته پارسال یهم میگفتی دخترِ طلایی ؟
این تا آخرِ امسال رو مخم بود. که من اونی که تو میگفتی نشدم.
که من هیچی نشدم.

سیمین سه‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:11 ب.ظ http://www.silber.blogfa.com

«نمیدانم دقیقن کجای کار میلنگد اما من خوشحال نیستم. چیزی را که میخاستم پیدا نمیکنمش. و احساسِ گم شدگی عذابم میدهد.»

چقدر حرف های دلت را دوست دارم فائزه ... انگار خودم را می خوانم.

ممنون که هستی دختر!

ملیکا چهارشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 05:59 ب.ظ

راستش من بیشتر میترسم...یعنی به جای غم ترس شدیدی رو حس میکنم

از ترس خسته شدم به غم پناه اوردم

درنگ پنج‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 06:52 ب.ظ

نه غم،نه ترس
احساس سقوط مدام،نه به سمت مشخصی،نه به سمت زمین.
سقوط به بی کجا و نه ناکجا...

سیمین پنج‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:59 ب.ظ http://www.silber.blogfa.com

بچه ها دقت کردین کلا نسل ما اینطورین؟ نمی دونم چرا نمی تونیم عمیقا شاد و راضی باشیم. حتی اونایی هم که فکر می کنیم الکی خوشن بازم از همین دردا دارن! فقط تظاهر به خوشی می کنن ... مثل بعضی وقتای خودم ... مثل بعضی وقتای همه مون ...

همیشه فکر می کنم چرا ... واقعا چرا؟! به نظرم اگه جواب این چرا رو پیدا کنیم ۵۰ درصد مسئله حل میشه.

چراش تقریبن برمیگرده به اینکه شرایطِ راضی کننده ای وجود نداره
یه سال به این فک میکردم که اگه مدرسه تموم بشه چی میشه
الان به این فک میکنم که چیزی نمیشه
باز همون شرابط تو یه قالب جدید تکرار میشه
همیشه همینه
شرایطِ راضی کننده ای وجود نداره و من اسمِ شاد بودن تو این شرایطو حماقت میذارم :(

سیمین جمعه 3 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:56 ب.ظ http://www.silber.blogfa.com

ممنون فائزه جان. پاسخت کاملا قانع کننده بود.

اما ... به نظر خودت واقعا این همه چیزه؟ یعنی همه ی دردهای ما؟

همه ی دردا نه
اما شاید یه بخشِ زیادی از دردای مبهممون همین باشه

po0ya یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:59 ب.ظ

heh !
مث همیشه !
مسخرس ، نه ؟!

سلا م

یه کم مسخره تر از مسخره.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد