223-

امروز با یه تقریبِ خوبی خودم بودم. ندا اومدش. بعدِ این قضایا دلم نخواسته بود ببینمش.  نمیدونم چرا. ندا منو یادِ هومن مینداخت. هومن یادِ ... بیخیال. الان جفتشونو دوس دارم. اره. ندا رو گفتم ناهار بیاد پیشِ من. ناهار خوردیم و به دنبالش حرفایی که من وقتی خودم باشم با دوستای از دبیرستانم تا حالا دارم که بزنم. بعدش اما قضیه خیلی خوب پیش رفت. داشتم با ندا خدافظی میکردم که ارغوانو دیدم. قرار بود بریم سرِ ناصرخسرو و خمیازه بکشیم. میدونی، میخوام بگم ناصرخسرو هرچقدم با استادِ خوبی ارائه بشه اما احتمالن خمیازه ی آدمو برمی انگیزه. خلاصه اینکه یهو تصمیم گرفتیم خر شیم و بریم بیرون و اصن انگار نه انگار که کلاسی هس. اره کلی خندیدیم. 

زده م تو فازِ مستی. آهنگای احمقانه گوش میدم. میرم ارغوان برام فالِ قهوه میگیره وقت و بی وقت و دلمو بهش خوش کرده م. خب چی ؟ اینا یعنی واقعن خوشحالم ؟ نه. اینا اسمش فراره. از یه چیزی که همش دنبالمه و وقتی سرمو برمیگردونم نیس. خب عب نداره. نمیشه گفت بده. فعلن داره نجاتم میده. الان به هر چیزی چنگ می زنم که باد نبردَم. 

222-

امشب بعد از کلی بالا پایین کردنِ آنلاینای فیسبوکم تصمیم گرفتم به یکیشون پی ام بدم. خب از یه جایی ببعد تنهایی دیگه غروری برا آدم نمیذاره. ترجیح میدی با هر خفتی که شده آدماتو دورِ خودت نگه داری. مثلن اینکه با هومن آشتی کرده م. دیگه نمیخوام بکشمش. نه. حتا دیگه اعصابمو خورد نمیکنه. برعکس ارومم میکنه. حس میکنم هنوز مثلِ اونموقعا بابامه و هنوز خیلی میتونیم خل بازی دربیاریم و فک کنیم تابستونه و خوش باشیم و خل. حاشیه نرم. خلاصه اینکه به یکی پی ام دادم. یکی که چیزی ازش نمیدونم خیلی. حتا یه بار بیشتر ندیده مش. نمیدونم چرا حس کردم میتونم بهش پی ام بدم. شاید چون بنظرم آدمیه که میفهمه ناراحتی یعنی چی و احترامِ منو برمی انگیزه. گفتش اونم داشته همینکارو میکرده و حس کرده کسی نیس که بخواد باهاش حرف بزنه و اونم بخواد گوش بده. و من گفتم واو. این میتونه شروعِ یه مکالمه ی ارضا کننده باشه. اما نبود. اون رفت. چراشو نمیدونم. اما رفت. 


حتا گاهی به این فک میکنم که چاقو بذارم زیر خرخره ی یه نفر و مجبورش کنم حرفامو گوش بده و بهم حق بده بعضن. بعد ازون حتا نگرانمم بشه و چیزای دیگه. خب اره خیلی شرم آوره که ادم نیاز داشته باشه به چنین چیزای ابتدایی ای. اینکه تو نیاز داشته باشی به یه بغل. یه بغل با بدنِ گرم. اره درسته. چیزی که دیوارِ بغلِ تختِ ادم نداره. و حتا عروسکاش. 

درسته. این درسته که موجوداتِ مختلفی در من وجود دارن که باهم جمع شدنی نیستن. برا همینه که تو من همه دارن با هم دعوا میکنن و نهایتن قهر میکنن و میرن یه گوشه میشینن. برا همینه که دارم از هم می پاشم. 

-

من می ترسم

از تنهایی 

از تاریکی

از غریبه ها. 

و همه برام غریبه ن.

شاید بتونم گاهی ترسمو فراموش کنم. اما من میترسم. من همیشه می ترسم.

-

دارم سعی میکنم فکر نکنم که دلم چی میخواد. چمیدونم. حتمن چیزای بهتری ام هس تو زندگی که من بهشون نرسیده م. آره حتمن همینطوره.

-

من ، من نمیدونم چرا انقد عروسک دوس دارم اخه. یعنی هیچ وقتی رو تو زندگیم یادم نمیاد که عروسک دوس نداشته باشم. مسخره س خب شاید اصن. یه مغازه هه هس دو دفعه بود از جلوش رد میشدم یه زرافه ی ابله تو ویترینش بود که هی منو قلقلک میداد. و تولدم بیشتر از یه ماه بعده. امروز با مامانم از جلو مغازه هه رد شدم دیدم عروسکه تو ویترین نیست. کلی شکست خوردم. مامانمو مجبور کردم بره بپرسه کجاس :( رفتیم تو مغازه هه دیدم اونجاس. بعد به مامانم گفتم برا تولدم بخرش. گفت خب الان بخریمش دیگه. بعد من عروسکه رو از دستِ اقاهه گرفتم بغلم کردم فرار کردم. بعد یهو دیدم که نمیشه. رفتم گفتم میشه یه پلاستیک بدین ؟ :( 

تازه اگه همه ام امسال بهم عروسک بدن باز خوشحال میشم :ایکس 

عروسک خیلی خوبه. بشرطی که خنگ باشه یا خیلی پلید. من عروسک دوس دارم .

اسمشم اندرو ئه. آره اندرو خیلی بهش میاد. 

یه دختر بچه ای ام اون گوشه های وجودِ من هست البته که گاهی نمیتونم انکارش کنم :) 

-

تو دانشکدمون ادمایی هستن که فازای ناراحت کننده ای دارن. چمیدونم مثلن فک میکنن چون عمرشونو گذاشته ن و کتاب خوندن پس دیگه واو. پس دیگه میتونن هرکاری خواستن بکنن و ژست بگیرن و حرفِ هرکیو قبول نداشتن به گه بکشنش. فک میکنن خیلی میدونن و همش فازِ اینو دارن که اوه. چقدر ادما زیرِ منن. درصورتیکه یه مشت کاریکاتورن که فک میکنن خیلی خوبن اما واقعن نیستن. من ادمِ بی سوادی ام شخصن. خیلی چیزا رو نخونده م. و امیدوارم که بخونم. اما اینا رو هیچوخ تحمل نمیکنم. چون اینا از من بی سواد ترن. 

-

بسه خب. منم جمع کنم خودمو. 

میتونه همه چی خیلی بهتر باشه حداقل الان که دیگه توجیهم دیگه. 

امروز سرِ یه کلاسی بودم که هیچکودوم از بچه های حال بهم زنمون حضور نداشتن و من کلی راحت بودم که حرف بزنم. ازین یارو استاد جدیده بدم نمیاد. خوبه یه جورایی. 

دارم یه سری حالاتِ شیدایی رو تجربه میکنم که فک میکنم شاید بدم نیست خیلی. 

و اینکه چقد بزرگ شده م. اینو دیروز فهمیدم. آخ جون، من همیشه دلم میخواس بزرگ شم :)

-

یادم نیست من چرا از وسطِ جاده ی سمنان سر دراوردم. یادم نیست اونجا چیکار داشتم. یادم نیست اصلن کی رفته بودم که داشتم برمیگشتم. فقط یادمه دلم نمیخواس چیزی یادم بیاد. دلم میخواس زار بزنم. برا چیزایی که خودم چالشون کردم. و حالا که میخواستم از زیرِ خاک بکشمشون بیرون فقط یه لاشه ی پوسیده با بوی گند توی دستام بود. 

-

خیلی دردناکه که ادم بترسه امید داشته باشه. وقتی یه اتفاقِ خوب براش میفته تنش بلرزه که خدا اتفاقِ بدِ بعدشو بخیر کنه.

میدونی، خیلی بده یادت بیاد وقتی تو بغلِ کسی که دوسش داری بودی و بهترین حسِ دنیا رو داشتی بازم فک میکردی به اینکه بعدش حتمن اتفاقِ بدی میفته و حتمن نمیتونه تا اخرش انقد خوب پیش بره. خیلی بده و من الان تو همین وضعیتم. دلِ ادم بعضی چیزا رو میگه. اما ادم میترسه امیدوار باشه. میترسه وقتی بعدش همه چی خراب شد بزنه تو سرِ خودش که چقدر احمق بوده وقتی امیدوار بوده.

کاش فردا همه چی خوب پیش بره. کاش منی که از اونجا برمیگردم روانی تر ازینی که الان هستم نباشم. کاش همون ویزویزی ای باشم که همیشه بوده م.

221-

امروز گند زدم. علخ با یه پسری اومده بود. پسره خوب بود. و یکی دیگه م اومد بعدش. که من میگفتم شبیهِ شهریاره. علخ میگفت شبیهِ پذیراس. اما بهرحال یه کچل بود با کلی ریش. پسره داشت سیگار میپیچید واسه خودش و علخ با این تازه وارده راجع به نیروانا حرف میزدن. اولش حسِ بدی نداشتم. تو یه حوضیِ دانشکده بودیم. بعدش رفتیم نقاشی. نمیخواستم باز سیگار پشتِ سیگار شه. داشتم سعی میکردم به یه ادمِ جدید فک کنم. یه ادمی که پارسا نباشه. گیریم یه خوش گذرونی باشه و یه لاس زدن برا رفعِ موقتیِ نیاز. پسره بینِ من و نیلوفر نشسته بود و من داشتم تمامِ دوریمو از پارسا دود میکردم. که سرم گیج رفت. بعد احساس کردم دلم میخواد بالا بیارم همه چی رو. تحملِ جمع برام سخت شد. گذاشتم اومدم. تو اتوبوس تو تمامِ طولِ راه گریه کردم. شکارچیِ هایپرنوا رو گوش کردم و زار زدم. بعد رفتم پیشِ غزاله. اولش تو یه کافه ی دیگه. زار زدم. زدم. زدم. بعد رفتیم تو حیاطِ تاریکِ خونه شون. سرد نبود. حرف زدیم. منتظرِ بابام بودم. خنثا بودم. گاهی یه قطره اشکی می سرید پایین. اما جدی نبود. گفتم به پارسا زنگ بزنه. تلفنای اونو جواب میداد. سرمو چسبوندم بهش. دوماه بود صداشو نشنیده بودم. دیگه اختیارِ اشکامو نداشتم دیگه. یه دخترِ زشتِ بودم که نگران بود آبِ دماغش ازش اویزون شه. باورم نمیشد صداشو میشنوم. پارسای من بود. یا شاید یه زمان بود. یادِ همه ی اون شبا افتادم. یادِ همه چی. می لرزیدم. سرد بود. خیلی سرد.


من تصمیممو گرفتم. 

بیرون کشید خواهم ازین ورطه رختِ خویش .

-

ادم بلخره باس بنویسه. چه فرقی میکنه کجا. باید بنویسه تا عقده نشه یا کمتر بشه. و این عقده ها خفه ش نکنه.

منم همش در حالِ فرارم از یه موجودِ خیالی ای که ترجیح میدم دنبالم باشه.

-

گاهی استخونی که برای تو نیست بهت چشمک می زنه. و تو وسوسه میشی که لیسش بزنی. اما اون استخون مالِ تو نیس که نیس. حالا خودتو جر بده. بزن به در و دیوار. 

بعضی استخونا بوی غریبه میده. الزامن نباید این بو بد باشه. شاید اصن مستت کنه. اما چیزی که هس اینه که مالِ تو نیس و یا از گلوت پایین نمیره یا زهر میشه و از پا درت میاره که هیچکدومش خوب نیست. چیزی که هس اینه که باید بیخیال شد و باید اهمیتی نداد. باید دنبالِ استخونی بگردی که واسه توئه. واسه خودِ خودت. و تو رو به ابتذال نمیکشه. 

-

برا یه سگ ، بوی ادما خیلی مهمه. 

بوی خوبی داشت.

مثِ بوی بچه ها. 

220-

یکشنبه بود . یه یکشنبه ی شلوغ که من توش تنها بودم. که به واقع مفهومِ سیگار پشتِ سیگارو درکش کردم. سیگاری نیستم. با اون دوتا اما نشستم به کشیدن. آر همیشه عادت داره خودشو بزنه به خنگی و بیخیالی اما خنگ نیس. می فهمه. نمیدونم چی شد. که حرفِ اونموقعارو زد که من قاطی کردم و بهش گفتم که باهام مثِ گاو رفتار کرده بود. بعدش گفتم من میدونم خوب نیستم. اما گاوم نیستم. با تواضعِ باور نکردنی ای گفت گاو من بوده م . بعد دستمو گرفتش و سعی کرد مهربون باشه. گفتم از ترحم متنفرم. علخ تمامِ این مدت ساکت بود. بعد گفتم تو یه جوری رفتار کردی که من مجبور شم مثِ لکاته ها ولت کنم و فرداش برم با اون و این بلاها سرم بیاد . بهش گفتم میدونم دارم تاوانِ کاری که باهات کردمو پس میدم. دستمو فشارتر داد. گفتش که نه. من اگه یه درصدم باید می بخشیدمت بخشیدمت. که علخ بهش گفت خفه شو. گفت داری زر می زنی و نباید ببخشیش. اما من میدونستم بیخودی چنین بلایی سرم نیومده. بعد که به خودم اومدم دیدم یه کپه ته سیگار تو زیر سیگاریه. 

رسیدم خونه موهام هنوز بوی سیگار می داد. چه فرقی می کرد دیگه. برا کسی مهم نبود من چه بلایی سرم میاد. برا خودمم. 


+ مرنجان دلم را که این مرغِ وحشی   ز بامی که برخاست مشکل نشیند


- تو ریکاوری ام. خدا کنه همه چی خوب پیش بره.

-

اینکه هنوز تواناییشو داشته باشی یه عده ای رو خوشحالشون کنی، یحتمل یعنی اینکه هنوز وقتِ مردنت نرسیده. یا شاید بهتره بگی  وقتِ کشتنت. خوبه و من خوشحالم که هنوز میتونم یه عده رو کمک کنم یا خوشحال. 

به همین منوال بگذره راضی ام. اتفاقِ خوب یا بدی نمی افته. کاش همینجوری بمونه. کاش. 

219-

بسه دیگه. کشیدم بیرون ازون ادم. چیزی که واسه آدم نیس خب نیستش دیگه. همین امروز فردا میرم میذارمش قاطیِ خاطره هایی که فقط دوس دارم یه وقتایی یادشون بیفتم و بگم واو من چقد داغون بوده م. هومن دیشبم باز ریدش به اعصابم. ولش کن. یه روز بخاطرِ همه گهایی که به زندگیم زد و همه نامردیایی که در حقم کرد اول اونو می کشم بعد خودمو. اما اونروز نزدیک نیس. چون الان یکی هس که حالمو خوب میکنه و تا وقتی اون هس من دلم نمیخواد بمیرم. اره درسته که هیچ قضیه ای باهاش ندارم اما اینجوری ام یه نوعی خوبه. دیگه نمیخوام تابلو باشم و از هرکی خوشم اومد بگم و گه بزنم به قضیه. مهم اینه که من امکانِ در ارتباط بودن با اون آدمو دارم. مهم اینه که همش هست و من همش یه حالِ خوبی میشم از چشماش. خیلی چشمای خوبی داره و هیچی نمیتونه اینو از من بگیره. دمش گرم.

218-

من از تنهایی بدم میاد. درواقع حالم به هم میخوره و می ترسم. مثلن ارغوان همه ش یا غر می زنه یا توهم و خیلی خونِ منو به جوش میاره. اما خیلی دوسش دارم و اگه نباشه دق میکنم. یه سه شنبه ی غم انگیزی نبود و من مرده بودم واقعن. تازه این یه بخش از تنهاییِ مه. بخشِ بزرگترش اینه که میام خونه و می بینم بعله. هیشکی نیس که من یادش بیفتم و ازینکه هس خوشحال شم. خب اره. من روحِ خیلی سالمی ندارم خب. اما پتانسیلشو دارم بعضیارو واقعن دوس داشته باشم. و دارم. یه ادمایی واقعن خوب میکنن حالمو. و -حداقل برای لحظه ای- حس نمیکنم منم و زندگیِ غم انگیزم. 

سعی میکنم شلوغ باشه دورم و این راهِ خوبیه که کمتر حالم بد باشه. مثلن واقعن این سه روزی که مدرسه میرم این چن هفته حالم خیلی بهتره. و از الان عزا گرفتم که هفته ی بعد اینا المپیادشونو میدن و باز من می مونم و حوضم. از کنکور بدم میاد. اون یه روزی که میرم قاطی کنکوریا ناراحت میشم. اما خب باز بهتر از تنهاییه. در هرصورت هرچقدرم این شلوغ پلوغ کردنا حالمو خوب کنه، هیچی نمیتونه جایِ اون تنهاییِ مهلکی رو بگیره که وقتی میام خونه و مخصوصن وقتی شب میشه آوار میشه رو سرم. و خدا نکنه که بارونم بیاد. دیگه دلم میخواد نباشم که بخوام تنها باشم یا هرچی. 

یه روزی اینجا نوشتم که تنهایی ام شرافتِ خاصِ خودشو داره. اشتباه میکردم. دلم نمیخواد تنها باشم. یه ادمی رو دوس دارم.  لعنت به همه چی.

-

تا یه جایی یه چیزایی هس که ندونی چه حسی دارن و تجربه شون نکرده باشی و هوسِ تجربه کردنشون میشه خودش یه انگیزه. از یه جایی ببعد خیلی چیزا رو میدونی یعنی چی . بکارتش برات از بین میره. و دیگه علاقه ای نداری که خودتو برسونی به جایی که بخوای تجربه شون کنی. 

مگه چندبار اون لحظه ها تو زندگیِ ادم تکرار میشن اخه. چقد ادم باید به خودش بیخیالی رو تلقین کنه و از یه راهِ دیگه وارد شه.

-

اوکی دنیا که تموم نشده که . تو هی خودتو پشیمون نشون بدی و یه ادمی تو رو به تخمش بگیره . تو تا یه جایی ظرفیت داری آدمِ مسخره. تمومش کن. با این موهای دراز و بدقواره ت . 

امروزم ریدی با این درس دادنت. سعی کن کمتر گند بزنی. سعی کن سرت شلوغتر باشه. خب ؟ میفهمی چی میگم ؟ 

-

روزای خوب نمی مونن. همه ی اون تابستونِ رویایی رفت و من موندم و شبایی که مغزم میخواد منفجر شه و می میرم از بی تابی و صبحایی که دلم نمیخواد با چشمای پف کرده و مسخره م تو این هوای سرد برم دانشگاه. کلن دلم نمیخواد بیدار شم وقتی منتظرِ هیچکس نیستم. دیشب مهمونیِ میلاد بوده ظاهرن. و من به تخمِ همه ی اون جماعت بودم. نمیرفتم. واقعن شاید نمیرفتم اما هیشکی منو یادش نبود. من اون ادما رو دوس داشتم. من براشون مایه گذاشته بودم. من تو اون روزای کذایی که نایِ حرف زدن نداشتم به خودم زحمت دادم تا کادوشو بموقع برسونم دستش. من...

من هر روز دلم میخواد سرمو بذارم و بمیرم و این زندگی داره مخمو میگاد. ناراحتم. و میدونم این طبیعی نیس که هر روز و هر شب به این فک کنم که چرا نباید خودمو بکشم. وای. چرا روزای بهتری نمیاد. چرا من دارم می میرم هر روز.