221-

امروز گند زدم. علخ با یه پسری اومده بود. پسره خوب بود. و یکی دیگه م اومد بعدش. که من میگفتم شبیهِ شهریاره. علخ میگفت شبیهِ پذیراس. اما بهرحال یه کچل بود با کلی ریش. پسره داشت سیگار میپیچید واسه خودش و علخ با این تازه وارده راجع به نیروانا حرف میزدن. اولش حسِ بدی نداشتم. تو یه حوضیِ دانشکده بودیم. بعدش رفتیم نقاشی. نمیخواستم باز سیگار پشتِ سیگار شه. داشتم سعی میکردم به یه ادمِ جدید فک کنم. یه ادمی که پارسا نباشه. گیریم یه خوش گذرونی باشه و یه لاس زدن برا رفعِ موقتیِ نیاز. پسره بینِ من و نیلوفر نشسته بود و من داشتم تمامِ دوریمو از پارسا دود میکردم. که سرم گیج رفت. بعد احساس کردم دلم میخواد بالا بیارم همه چی رو. تحملِ جمع برام سخت شد. گذاشتم اومدم. تو اتوبوس تو تمامِ طولِ راه گریه کردم. شکارچیِ هایپرنوا رو گوش کردم و زار زدم. بعد رفتم پیشِ غزاله. اولش تو یه کافه ی دیگه. زار زدم. زدم. زدم. بعد رفتیم تو حیاطِ تاریکِ خونه شون. سرد نبود. حرف زدیم. منتظرِ بابام بودم. خنثا بودم. گاهی یه قطره اشکی می سرید پایین. اما جدی نبود. گفتم به پارسا زنگ بزنه. تلفنای اونو جواب میداد. سرمو چسبوندم بهش. دوماه بود صداشو نشنیده بودم. دیگه اختیارِ اشکامو نداشتم دیگه. یه دخترِ زشتِ بودم که نگران بود آبِ دماغش ازش اویزون شه. باورم نمیشد صداشو میشنوم. پارسای من بود. یا شاید یه زمان بود. یادِ همه ی اون شبا افتادم. یادِ همه چی. می لرزیدم. سرد بود. خیلی سرد.


من تصمیممو گرفتم. 

بیرون کشید خواهم ازین ورطه رختِ خویش .

نظرات 2 + ارسال نظر
ملیکا یکشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 01:03 ب.ظ

عزیزم...

س یکشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 08:51 ب.ظ

:((
منم دارم گریه می کنم بعد خوندن این پستت ...

مرسی بابت آدرس جدید :*

:(
لعنت بمن :(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد