رگهام ارامش منند. میخواهم چنگ بزنم آرامش را. ببلعم آرامش را.

میخوام برم گورمو گم کنم. احتمالن اینجارم جمش کنم بره. 

- چلاقی دیگه. باید بشینی سیمای خانواده ببینی توخونه. با بخانه برمیگردیم.

- ببند دهنتو. توام نرو بیرون. به جرم ایجاد وحشت عمومی میگیرنت.

کی میتونه جز خودم بفهمه چه دردی داره فردا مجبور باشم برم مدرسه، فقط بخاطر چارتا بچه تخمی خرخون که وسط سال مسافرناشونو میرن، وخ اخر سال از بیکاری میان مدرسه و روز اخرسال من بدبختم میکشونن مدرسه. ریدم تو همشون. اه. 

اونم تازه وختی که کلی گریه دارمو دلم یه بغل محکم میخواد و هیچی اونجوریکه باس باشه نیس.

میخوام عر بزنم. بهیچکسم ربطی نداره .

بعضی وختا سادیسمم عود میکنه. اون بازیه هس که ادمه رییسشو به بیس طریق میکشه، حتا اونم بنظرم راضی کننده نیس. خیلی با روشای بهتریم میشد طرفو بکشه. مثلن با کراوات خفه ش کنه. یا انگشتاشو قط کنه یا دارش بزنه اما خیلی ساده ترازین حرفا بود. بعضیاش خوب بود. 

 حال کسیو دارم که سوگوار چیزیه که همه از قبل میدونستن اون چیز مرده و من فقط تازه فهمیدم. برا همینم مسخرس که بخوام غصه بخورم. این خیلی بده که بقیه تموم شدن یچیزو میفهمن ولی بروت نمیارن تا وختی واقعیت تالاپی ریده شه روت.

دیروز یه کتاب دیدم تو همون فروشگاهه. اسمش این بود:

les dieux ont faim

مثلن ینی خدایان تشنه اند. چقد خفنه اسمش؟ :))

در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست...


وختی خوبم خیلی خوبم. وختی بدم نابودم. سگ تو ایناییکه همه چی ادمو میدوننو بگا میدن ادمو. هرچی فک میکنم نمیفهمم یسری ادما چرا اینطورین. من فک میکردم هرکی کسیو ناراحت کنه قطعن خودشم ناراحت میشه. اما نیس انگاری. کم ادمی زار زدن منو دیده. تعجبم ازون ادماییه که ...

ولش کن. محلی از اعراب ندارن اصن. درباره چی حرف دارم میزنم؟ 

همش از خودم میپرسم اگه قرار باشه تنهایی زندگیمو بچرخونم چقد گه میزنم. واقعن گشادی نمیذاره عرضهء هیچکاری رو داشته باشم.

امروز با یه اقاهه قرارناک بودم. بهم گل داد :) انقده خوشحال شدم. تو این مایه ها بود که اقاهه خیلی متشخص بود. بعد مثل این فیلما گف من برات گلم اورده م. بعد من چشام چارتا شد. تا اومد از جیب کتش درش بیاره من قاپیدمش گله رو :) نمیدونم این اقاها چه فکری باخودشون میکنن که از ادم خوششون میاد. ولی من خیلی خوشحالم که گل گرفته م. اصن فقط همین :)

یه جا هس اسمش حالا یادم نمیاد هی. تو خیابون دانشگا. همش کتابای فرانسس. الان امروز دیگه جلو خودمو نگرفتم. کارت بابامم دستم بود دلم نمیسوخت. بیگانه رو خریدم فرانسشو. حالا من دیگه خدارو بنده ام ینی؟ :))

سیگار قبل چوبه ی دارم باش...

حالا که فک میکنم دلم برا خیلیا تنگ شده. سیمین حتا. میشنوی سیمین؟ دلم برات تنگ شده :)

 دلم برا حسین دیوونه یه ذرره شده :'(

خونه مامان بزرگم هنوز بعد اینهمه سال تنها جاییه که میتونم سرزده برمو لازم نیس قبلش بکسی بگم. تنها حاییه که از ته دل خوشحال میشن از دیدن ادم. مامان بزرگه تنها کسیه که من باور میکنم واقعن دوسم داره. کار خاصی نمیکنه. یه چایی یا میوه میاره ولی همون کلی خستگی تن ادمو میگیره. 

بچه که بودم مامانم سرکار بود. بیدار میشدم پابرهنه میدوییدم میرفتم بالا صبحونه میخوردم. بعدش برام تخم مرغ عسلی درست میکرد. دم پنجره زیر آفتاب بهم میداد و قصه میگف. بعد من خوابم میبرد و بیدار که میشدم دیگه نزدیکای ناهار بود. من که بچه بودم مامانمو دوس نداشتم. هیشکیو دوس نداشتم جز اون. شبا با گریه میومدم بالا که برام قصه بگه. 

یکی از مهمترین چیزای کرج بودن اینه که میتونم کلی برم الکی بهش سر بزنم. و این خب خیلی خوبه.

کار بجایی میرسد میروم در اتاق را کیپ میکنم. خاموش میکنم چراغ را. و اماده میشوم  برای زار زدن. های های میکنم برای خود مرحومم. 

کلی فشار رومه :( باز همون داستان که هزار نفر دور ادمن و تا میخوای ناراحت شی همه میپرن. همه فقط ادمو واسه کسخل بازی میخوان. میخوام اصن برم گموگور شم :(

 شت. خیلی وخ بود اینطوری نشده بودم :(

چقد درد داره سرم. 

یه مش آدم نشسته ن ببینن کی لبخند میشینه رو لبت اصابتو همونموقع بگان. 

بدو بغلم کن مسخره. دارم از دس میرم :|

تنهایی بغایت بهترازینه که یکی باشه و مدام سعی کنه ازارت بده و هرجوری راحته باهات رفتار کنه و تصور کنه چون دوسش داری مجبوری تحملش کنی. چقد خوبه که صب پامیشمو میبینم هیشکی نیس که بخوام بش فک کنم. روزگار خوبیه. هرچن داره بییس سالم میشه و همچنان درآستانهء تولدم هیشکی نی که بودنم بطور اخص خوشحالش کنه. ولی جدن خیالی نیس. این نوع تنهاییو باهیچی دلم نمیخواد عوض کنم. 

دلم میخواد همه دوستامو بغل کنم باخودم ببرمشون. عروسکشون کنم بذارم بالای تختم :)