من زباله دان احساسات نامردانم. نمیدانم کی چشم باز کردم و دیدم شده ام زباله دان احساسات مشتی نامرد. که بیایند تحقیرآمیز و با نفرت احساسشان را بمن تف کنند. که فکر کنند چون من یک زباله دان بی خاصیتم نیاز دارم به این احساسات خام و آزارنده. تنم بوی گندیدگی گرفته. رهام کن.

امروز رفته م سرکلاس؛ دیده م همه جیغشون درومده که خانوم این کی بود هفتهء پیش اومد پدرمونو دراورد. اخه ندارو فرستاده بودم جای خودم که به اون دوست فلسفه م تو کتاب فروشی کمک کنم:-| 

یکی از بچه ها که خیلی گرد و خوشگله و اسمش عرفانه باوحشت برام تعریف کرد که خانوم یه انگشتر گنده کرده بود تو شستش. اینو داش میکرد تو دهن ما! :)))))

بعد همشون گفتن که جیک میزدیم هممونو میخواس بندازه بیرون! :))

این درحالی بود که وختی با ندا بعد کلاس حرف زدم گف کلی عاشقشون شدمو کلی باهم خوب بودیم:| باید حدس میزدم ایم تو تعریفای ندا چه معنیی میده:))



طیِ صحبتها با آقای میم یادِ خاطره های مدرسه افتادم. یادِ اونسری که سرِ کلاسِ عربی اون تهِ کلاس زیرِ پای بچه ها خوابیدم چهارساعت. بعد یهو یکی بهم لگد زد و فهمیدم که خروپفم پیچیده تو کلاس :)) بعد تو همون شرایطم این پست و گذاشتم .

یا اونسری که لاکامو یادم رفته بود پاک کنم ناظمه نذاشت امتحان بدم. رفته بودم پایین ندا اومده بود ازم شکلات بگیره. ناظمه بهش گف فراهانی با اون حرف نزن ! :))) تو این مایه ها که انگار میخواس بگه اون جذام داره ! :))

مثلن چن وخ پیشا ندا این قضیه رو یادش اومد و کلی خندیدیم . برا همینه که با همهء این اوصاف ندا رو اینهمه دوس دارم. من و ندا و غزاله و یه سری دیگه کمو بیش با هم بزرگ شدیم با همه ضایع بازیامونو شکستامونو آبغوره گرفتنامون. دوستای دبیرستانمو دوس دارم. سگشونم درواقع. تنها دختریکه بعد از دانشگا شناختمش و دوسش دارم از تهِ دل تقریبن فاطمه س و بعدم رامینا مثلن. بقیه دوستام همه ته مونده های دبیرستانن. با این حال  نشد یه بارم دلم برا مدرسه تنگ شه.

یه حقیقت اینه که وختی تو اوجِ ارگاسم بودم از کوه و آدماش و اتفاقاش، باید می فهمیدم یه روز همینا بقصدِ بگا دادنِ من همه کاری میکنن. ادمای کوه که از آسمون نازل نشده بودن. اونام یکی مثِ بقیه بودن. آدمای کوه فقط برا اون بالا خوب بودن. این پایینا ریدن.

دیشب با یه دوستی حرف میزدم، نتیجه این بود که ما بیشتر به دوستای خوب نیاز داریم تا یه رابطه. اما ازونجاییکه تو جفتش میرینیمو اینارو باهم قاطی میکنیم هیچوخ هیچکدومو بقدر کفایت نداریم.

البته من خاطرنشان کردم که همه اینحرفا درسته. اما من اگه یه روز کراش رو کسی نداشته باشم میمیرم :))

وای امروز اقاهه یه عالمه کتاب بهم داد چون بهش کمک کرده بودم :-)

انقد خوشحالم !! :) یه لیست از کتاباییکه میخواستمو بش داده بودم. فک نمیکردم مرامی بیارتشون برام :-) انقد حسم خووووبه. کلی وحشیگری دراوردم تازه. اولش فرار کردم. بعد محکم خوردم به اون درگاه کتابخونه. بعد دوباره برگشتم مث آدم تشکر کردم. من چقد خرم! :)

یه عضو خارجی که تو خونمون هس حس بدی دارم. حس خیلی خیلی بدی. همه برنامه ها لغو میشه و همه مث پشکل قول میدنو میزنن زیرش. چقد بی پناه و غمگینم.

امروز رفته بودم خواهرمو برسونم خونهء اونا، دمِ اون خروجی ای که باید میپیچیدیم یه کامیونِ مزخرف وایساده بود راهو بند آورده بود. یه ماشینه ام حالا از بغلِ من میخواس خودشو بچپونه تو. اومدم راهشو ببندم جو گیر شدم گاز دادم کوبیدم بماشین جلویی :)) ولی آقاهه خیلی مهربون بود هیچی بهم نگفت. خب، منم قول میدم اگه کسی درینحد بهم زد چیزی بهش نگم. اره.


هیچ وقت یادم نیامد آخرینباری که دیدمت و بودی هنوز، کی بود. یادم نیامد هیچوقت که آخرینبار کی دیدمت و کی گم شدم توی چشمهای شیشه ایت. توی گرمات، وقتیکه دستهام را حلقه میکردم دورت و مغزم از کار میافتاد. شاید خوب شد که هیچوقت یادم نیامد آخرینبار را. ولی هرچه بود، نشد کسی جات را در ذهنم بگیرد. و هرکه آمد خیالت را در سرم کمی آرامتر کرد. اما تو نمردی. و من نمیدانم که چرا نمیمیری. شاید وقتش باشد برگردی و این مرثیه های مریض وارم را خاتمه بدهی. وقتش باشد که بیایی و تمامِ کاریکاتورهای غمنگیزی را که من بجای تو برای خودم دست و پا کرده ام دور بریزی و خودت باشی و خودت. با همان چشمها. و همان نگاهها که نمیشد در پسش چیزی دید. دلم هوات را کرده باز.

تو در قلبم نمیمیری. همیشه می تپی و همیشه نفس میکشی. و من خوب صدای نفسهات را میشنوم. 

هفتهء پیش تولدِ خواهرم بود، خواهرم از وختی ازدواج کرده بطرزِ غریبی تنوع طلب شده :| ازینا که هر سری باید یه رستوران برن و غذاهای همه جا رو امتحان کننو کیکاشونو از یه جای بخصوص بگیرنو اینا :| بعدش خلاصه گیییر داد بمن که باید بیای بریم از لادن کیک بگیریم. هر چی بهش گفتم بچه ها میگن تعریفی نداره کیکاش گوش نکرد. منو کشوند تا اونجا. ینی پامو که از درِ خونه گذاشتم بیرون همینطوری بهمه فحش دادم تا رسیدیم اونجا. رانندگیِ ملت واقعن میرینه به اعصابِ آدم اخه. بعد حالا رفتیم میبینه کیکِ خوبی ام نداره. یه کیکِ مزخرف گرفتیم اومدیم. باز دوباره همینطور فحش فحش تا خونه. اخه فرض کن تو خیابونیکه میلیمتری باید بری جلو از ترافیک، یهو پسره وایساده نمیره؛ چون دوس دخترش قهر کرده از ماشین پیاده شده. حق ندارم پاره کنمش ؟

بعد اونوخ اوجِ قضیه اینجاس. اومدیم تو کوچه میخوایم بیایم تو پارکینگ؛ میبینم که یه وانتی چسبونده درِ پارکینگمون. یه جوریکه بزور باید ماشینو بچپونم تو. همینطوری فحش میدم ماشینو بزور میارم تو. بعد از تو ماشینِ یه تیکه کاغذ ورمیدارم. روش مینویسم " خدا ازت نگذره مردم آزار:| " . بعد میرم که بذارمش رو شیشهء ماشینه. یهو یه لحظه فک میکنم عه! اون همسایه هه که وانت نداشت. حتمن یکی اثاث کشی داره که وانت آورده ن. بعد یهو یادم میاد عههههه:| این وانتِ حاجیه که بابا ازش گرفته برا این چن وخ :| عههه :| بابا :| 

از ماست که برماست و این صحبتا.

امروز منو خواهرم مث وحشیای سگ خورده تو خیابون جیییییییغ زدیم. باز یچیز بیخ گلومه اما نه به این معنی که بدم. فقط بغلم کنین زود. 

دوستا چیزای خوبی ان. موجوداتی که بخاطرِ هیچ چیزِ دیگه ای نباید از دستشون داد. مخصوصن بخاطرِ "رابطه". و من خدا رو شکر اینو از یه تایمی ببعد فهمیدمش. بخاطرِ هیچ آدمی نباید دوستا رو کنار گذاشت. چون معمولن بندرت پیش میاد آدم با دوستش قهر کنه و مخصوصن دیگه ام آشتی نکنه. اما رابطه چیزیه که خلاصه ریده میشه توش و دوستای آدمن که فقط میتونن بازم دورِ آدم باشن و آدمو جم کنن.

من روانیِِ تک تکِ دوستامم. تو این هفته من اگه دوستامو نداشتم تا حالا مرده بودم. اما الان نه تنها زنده م، حالمم خیلی بیش از حدِ معمول خوبه.