هیچ وقت یادم نیامد آخرینباری که دیدمت و بودی هنوز، کی بود. یادم نیامد هیچوقت که آخرینبار کی دیدمت و کی گم شدم توی چشمهای شیشه ایت. توی گرمات، وقتیکه دستهام را حلقه میکردم دورت و مغزم از کار میافتاد. شاید خوب شد که هیچوقت یادم نیامد آخرینبار را. ولی هرچه بود، نشد کسی جات را در ذهنم بگیرد. و هرکه آمد خیالت را در سرم کمی آرامتر کرد. اما تو نمردی. و من نمیدانم که چرا نمیمیری. شاید وقتش باشد برگردی و این مرثیه های مریض وارم را خاتمه بدهی. وقتش باشد که بیایی و تمامِ کاریکاتورهای غمنگیزی را که من بجای تو برای خودم دست و پا کرده ام دور بریزی و خودت باشی و خودت. با همان چشمها. و همان نگاهها که نمیشد در پسش چیزی دید. دلم هوات را کرده باز.
خیلی خوب می نویسی :(
خدا هم در دل من پر نخواهد کرد جای تو ...
مریضگونه مینویسم... :(