هیچ وقت یادم نیامد آخرینباری که دیدمت و بودی هنوز، کی بود. یادم نیامد هیچوقت که آخرینبار کی دیدمت و کی گم شدم توی چشمهای شیشه ایت. توی گرمات، وقتیکه دستهام را حلقه میکردم دورت و مغزم از کار میافتاد. شاید خوب شد که هیچوقت یادم نیامد آخرینبار را. ولی هرچه بود، نشد کسی جات را در ذهنم بگیرد. و هرکه آمد خیالت را در سرم کمی آرامتر کرد. اما تو نمردی. و من نمیدانم که چرا نمیمیری. شاید وقتش باشد برگردی و این مرثیه های مریض وارم را خاتمه بدهی. وقتش باشد که بیایی و تمامِ کاریکاتورهای غمنگیزی را که من بجای تو برای خودم دست و پا کرده ام دور بریزی و خودت باشی و خودت. با همان چشمها. و همان نگاهها که نمیشد در پسش چیزی دید. دلم هوات را کرده باز.

نظرات 1 + ارسال نظر
سیمین شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 09:44 ب.ظ

خیلی خوب می نویسی :(

خدا هم در دل من پر نخواهد کرد جای تو ...

مریضگونه مینویسم... :(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد