امشب مامان بزرگم داشت میخوابید صدام کرد

گفت مامانی تو اینطوری میشی حالت بد میشه حتمن یه اتفاقی قبلنا افتاده. چی شده. بغض کردم بغلم کرد. گف الاهی قربون دلت برم که شکسته:-(  اونهمه شبا که میرفتم بالا برام قصه میگف تا بخوابم فک نمیکرد یه روز انقد بزرگ شم که بخواد دلداریم بده که غصه نخور مادر. هی گریه کرد هی گریه کردم.

همشم هی دستمو میگیره میگه توروخدا نماز بخون خدارو ول نکن مامانی. 

کاش فیلمای ع رو پس نداده بودم امشب میشستم یکیشو میدیدم. یکی از فیلماشو هردفعه حالم بد بود میدیم خیلی جواب میداد. انقد ادمای لعنتی که هیچ ربطی بهم ندارن میان اینجا واقعن میترسم حرفای عادیمو بزنم. نمیدونم چه جذابیتی داره براشون حرفای یه ادم بیربط بهشون.

تاریکه همه چی. یه سر مونده برام که همین روزا میزنمش تو دیوار و خلاص. حال بدم خیلی داره طول میکشه اندفه.

ببین به چه روزی افتاده م مونالیزا.

فک کنم تو این دو روزی که رفته م سایا این خانومه نصفِ زندگیِ منو فهمیده باشه. امروز سید و دیدم. ورودیمون همین دو سه تا رم نداشت باید میمردیم. فک که میکنم به بچه هامون میخوام بالا بیارم. اصن یادم رفته بودشون. اون دخترای رو مخ که جم میشدن قابوسنامه میخوندن. یا اون یکی که میخواس با مجد کلاس برداره که باسواد شه. پسرامونم که پوف. گمونم تابستونا رو گذاشته ن که تجدیدِ قوا کنیم برا تحملِ اینا. تازه یه پسره هس تو کلاسمون که دانشگاهو با پارک لاله اشتباه گرفته و چشمک میزنه. کاش ورودیای جدید ادمای بهتری باشن.


بهارو خیلی دوس دارم. خیلی بیشتر از دوست. یا شاید بعنوانِ یه دوستِ خیلی خیلی نزدیک. ازون فازا ندارم که هی تو دستو پاش باشمو زر زر کنم ازینکارا که دخترا میکنن. اما واقعن بهترین دوستمه. خیلی دلم میخواد بتونم این تورِ طالقانو برم که خوشحالش کنم اما از یه طرفم متنفرم از کلونیِ بچه های بهشتی. ترکیبشون یه چیزِ افتضاحیه. مامانمم دمِ عقد اعصاب نمونده براش و همش توهمِ اینو داره که من اگه برم قراره بمیرمو همه چی بهم بخوره. مادرا جبهه میرفتن بچه هاشون انقد استرس نداشتن.

من چرا به این آرمین لاشخور کمک کردم ؟ چرا یادم رف حرفایی رو که پشت سرم دراورده بود؟ انقد فوضول و عوضیه که هیچ تعجب نمیکنم اگه حتا بفهمم داره اینجارو میخونه. اخه ادمم انقد گه و خاله زنک؟؟

کلافه میشم وقتاییکه بوی سیگار میدم بدونِ اینکه کشیده باشم. وقتی دورم سیگار میکشن وحشتناک تر از وقتی که خودم میکشم بو میگیرم. امروز یه چهارپنج ساعتی ول بودم سایا. خیلیا رو دیدم. خیلی دوس دارم اونجارو ، اون خانومه رو.


- کشیده م بیرون از گذشته. خواهشم اینه که گذشته م بکشه بیرون ازم.

شبا خسته میشم درحد مرگ ولی خوابم نمیبره. هی بافتنی میبافم. میشکافم دوباره از اول. بعد احساس میکنم چشام داره درمیاد ازکاسه. شرو میکنم کتاب خوندن. بعد سرم درد میگیره و شدیدن دلم میخواد بخوابم. اما باز خوابم نمیبره هی. لعنتی سکوت شب نمیذاره ادم بخوابه .

همین روزاس که ببینم چهل سالم شده و با این اهنگه بخونم که

hier encore

j'avais vingt ans

بعد غصه بخورم که ااااا جوونیم ! :|

ع. کاملن یه مرده متعلق به دههء سی-چهل. هنوز تو ماشینش فرنگیس میذاره و آهنگ فیلمِ ذبیح و. ارشیوِ خوبی داره از فیلمای قبلِ انقلاب. و کلن باعث میشه به رفاقت باهاش افتخار کنم. مرامِ این ادم حرف نداره. چه روزایی که رفتم پیشش عر زده م و جمعم کرده. یکی از نقطه های روشنِ زندگیمه که فازِ مثبتِ ان نمیده هیچوخ. 

این هفته م داغونه از بس که هی همه رو باید ببینم و نمیتونم مدیریت کنم قضیه رو. من همیشه تو این قضیه داغونم. ادمای زیادی ان که این هفته باید ببینم. اصن از هجومِ ناگهانیِ اینهمه ادم به زندگیم میترسم.

امروز یه جورِ خوبی انرژیم تخلیه شد. بیادِ وختیکه کوچولو بودمو با بابام میرفتم استخر. شیرجه زدن تو آبِ یخ یا مثِ مرده ول شدن رو آب خیلی تخلیه م میکنه. وختی که گوشات هیچ صدایی رو نمیشنون.

امشب بد نیستم. بقولِ اون آقاهه امشب ردیفم عالیم بیستم. نه البته به این ابتذال.

من نمیدونم چرا تمومِ عمرم در حالِ اذیت شدنم. چرا وختی میخوام فراموش کنم نمیتونم. چرا وختی خودمو چال میکنم تا فراموش کنم همه چی آوار میشه رو سرم. چرا باید وختی یه شب زار میزنم پ بهم پی ام بده و بپرسه چرا ناراحتم که من عر بزنم؟ این عر زدنا برا این نیس که دوسِت دارم مردک. برا اینکه دلم آتیش میگیره میبینم اینهمه وخ گاییده م خودمو. خاطر جم باش که من از یه جا ببعد دیگه تو رو ندیدم. خودمو دیدم اره. و نمیفهمم اینو که چرا وختی حالم خوبه بیخود بیخود میلاد باید بهم پی ام بده. من از زندگیم پاکتون کرده م. شمام که پاکم کرده بودین از قبلش. میشه دس از سرِ هم ورداریم یا نه ؟

وختی نوشته هایِ قبلیمو تو وبلاگم یا وبلاگای قبلیم میخونم میبینم همش درحالِ آزار دیدن بوده م. واقعن من چند سالیه که درحالِ ازار دیدن بوده م. بس نیس واقعن؟ هر دختری دلش میخواد یکی دوسش داشته باشه. دلش میخواد یکی پایه ثابتش باشه که هروخ از همه جا برید بره شیرهء روحِ اون ادمو بمکه و ازش بخواد که خودشو خورد کنه تا اون دختر جون بگیره یه کم. اما من دیگه اونم ندارم. خلاصه اینطوریه که من الان تو یه حالتِ سکون قرار دارم که هیچ آپشنی ندارم جز اینکه با همین تنهایی کنار بیام. پشن نداره البته اما خیلی ام بد نمیگذره. خوش نمیگذره. بالا پایین نداره و میدونم اگه یه روز از خواب بلند نشم دلِ هیشکی نمیلرزه. اما چه خیالیه. انگار باید ادامه داد. از وختی یادمه ادامه داده م تا بجاهای خوبش برسم. پس دلیلی نداره اینجا کاتش کنم.

کلاسم چقد خوب بود. وای خدا من دیوونهء این آدمم انقد که خوبه. در راستایِ فتیشِ چیزای قدیمیم طبیعیه که انقد دیوونه ش باشم. از شانسای زندگیم اینه که این ادمو میبینمش. چقد ناراحت بودم که نمیدیدمش خودم حالیم نبود.

فردا بعد از دوماه باید برم کلاس اما هیچ تمرینی ندارم و نمیدونم چی باید بگم. واقعن نمیدونم. فرانسه مم که نمیرم این ترم از بس که خوابیدم از بس که خوابیدم. پهلوی ام نمیرم چون حوصله دیدنِ بچه ها رو ندارم . فردا... فردا رو چیکارش کنم :(

من به چه امیدی زنده م ؟

ظرفیتم خیلی اومده پایین. در حدِ بچه ها تنها واکنشِ دفاعیم شده عر زدن. متنفرم ازینکار. متنفرم از مامانم که هیچوخ منو درک نمیکنه و متنفرم از خودم که هیچوخ وختی نیاز دارم درک شم دهنِ کوفتیمو وا نمیکنم. هیچ راهی برا تخلیهء خودم ندارم. حس میکنم دارم نابود میشم.

دیگه الان عصبی ام و کم آورده م دیگه. از بچه های لوس متنفرم. امیدوارم هیچوخ مامان نشم چون تخمی ترین حسِ دنیا اینه که یه بچهء لوس آویزونِ ادم باشه و زر بزنه.

من حتا لُ و لَ رو بچه هام نمیدونم. لُ که باید بره بمیره چون بی خاصیت ترین بچهء دنیاس. لَ ام موهاش بمن نرفته و میخوام سر به تنش نباشه بچه ایکه موهاش به بابای دیوثش رفته باشه :|

وقتی یه زن باردار دستتو میگیره میذاره رو شکمش که دوتا جوجه دارن توش وول میخورن، خیلی حرکت احساسی و خوبیه.

بعد مدتها کتابی رو تونستم تا اخر بخونم درعرض یکی دو روز. رضا قاسمی یکی از نویسنده های مورد علاقمه. 

بده حالِ لعنتی م. انگار یه جای ادم درد کنه. اما ندونی کجا. فقط بپیچی بخودت. ای خدا. بلندم کن از رو زمین :(

چرا خدا نیست ؟ :(

گهی که امشب زدم:

اومدم از بیحالی افتادم خوابم برد. پسره خونمون بود. بیدار که شدم یازده اینا مامانم گف برو برسونش ما دیگه نیایم. برگشتنی خبرم با خواهرم اومدیم بستنی بخریم گفتم دوتام بخریم ببریم خونه برا مامان اینا. یکیش ازین معجونای اناز بود که لواشک و الوچه و اینام داره. اینو گذاشت رو داشبورد اومدم برش دارم ریخت گه خورد تو ماشین. اون یکیو که اب انار داشت گذاشتیم رو داشبورد که اینو تمیز کنیم. همینطوری جیغ و ویغ سرِ هم دیگه که حالا چه گهی بخوریم. ساعتم سی دقیقهء بامداد! :|

ماشینو روشن کردم دور بزنم بریم خبرمون خونمون. اون یکی ام که رو داشبورد بود افتاد :|

همینم کم مونده بود کفیِ ماشین بشورمو با لنگ ماشینو تمیز کنم. همه دستم زخم شده و بگا رفته.

باید رید تو این شانس و این حماقت.

خیلی چیزا هس که باید بفهمم.

هنوز نمیفهمم چرا مامانم از زیرِ سوال بردنِ ادما لذت میبره. چرا وختی برنجو میسوزونم علاقه داره بیاد دس بکمر بالا سرم وایسه و بگه از پسِ همین یه کارم برنمیای.

نمیفهمم چرا هرموقع به بابا میگم میخوام کار کنم همین دیالوگِ تکراری پیش میاد که خب چقد اونجا بهت میدن؟ مثلن دیویس سیصد تومن. خیله خب من این سیصد تومنو بهت بدم راضی میشی ؟ :|

و اینکه نمیفهمم چرا چیزای ایده آل حالمو بهم میزنن. نمیدونم واس چی دلم یه ادمِ ایده آل نمیخواد و چرا بنظرم نفرتنگیزه که کسی خیلی ایده آل و خوب باشه.

ذهنم خیلی درهم برهمه. خیلی حالم بده واقعن.