امشب مامان بزرگم داشت میخوابید صدام کرد
گفت مامانی تو اینطوری میشی حالت بد میشه حتمن یه اتفاقی قبلنا افتاده. چی شده. بغض کردم بغلم کرد. گف الاهی قربون دلت برم که شکسته:-( اونهمه شبا که میرفتم بالا برام قصه میگف تا بخوابم فک نمیکرد یه روز انقد بزرگ شم که بخواد دلداریم بده که غصه نخور مادر. هی گریه کرد هی گریه کردم.
همشم هی دستمو میگیره میگه توروخدا نماز بخون خدارو ول نکن مامانی.
کاش فیلمای ع رو پس نداده بودم امشب میشستم یکیشو میدیدم. یکی از فیلماشو هردفعه حالم بد بود میدیم خیلی جواب میداد. انقد ادمای لعنتی که هیچ ربطی بهم ندارن میان اینجا واقعن میترسم حرفای عادیمو بزنم. نمیدونم چه جذابیتی داره براشون حرفای یه ادم بیربط بهشون.
عزیز دلم ... :(
چقد ناز بود این پستت فائزه :(
مامان بزرگت چه نازه ...
:-(
مامان بزرگ ...