الان بیش از 6ماهه که یه آدم گند غیرقابل تحمل شدم. حتا واسه خودم.
شدم عین آدمایی که حالم ازشون بهم میخوره.
ناراحتم. هیچ کار خاصی نمیکنم. بی خاصیت شدم مثل کبریتی که سرش گوگرد نداشته باشه.
an ordinary girl :|
یه نت فالش
سیم زنگ زده؛ کوک نمیشه. بش گیر بدی پاره میشه. میره رو اعصاب. کم میاره.
عین من.
یه مرتیکه ای هست تاحالا سه جلسه منو انداخته بیرون از کلاس.
خودم که ندارم؛
قراره اگه اندفعه خواست بیرونم کنه پاشم زل بزنم تو چشماش بگم به تخم دوستم.
oh boy, i really have a crash on you :D
هرروز تا این حد پیش میرم که به طرف بگم دوسش دارم. این حس حماقتم میزنه بالا. نمیذاره کارمو بکنم.
یه صحنه ی غمگینی تو زندگی من هس که بطور پایان ناپذیری تکرار میشه.
مهمون نشسته بیرون و من چسبیدم به دیوارای سرد اتاقم. نیاز مبرم به دستشویی دارم و مدام این فکر مسخره و درعین حال خلاقانه از ذهنم میگذره که آیا میشه تو سطل آشغال شاشید.
بااینکه الان به نوعی شیفته ی شاهم؛ شک ندارم اگه زمان اون زندگی میکردم کمونیست میبودم.
کلن یک جور مرض عنادی در وجود من هست که درمان ناپذیره.
از دیدگاه بابام دو نوع آدم هست:مُسهِل و غیرمُسهل.
از دیدگاه مامانم: منطقی و غیرمنطقی.
خواهرم: عمقی و سطحی.
من: خداباور و خداناباور.
طرف بعد ده دوازده سال اومده خونمون. بجه بودم کلی دوسم داشته. منم. میپرم بغلش کنم خودشو میکشه عقب که حدود اسلامی رو رعایت کرده باشه.
اسلامِ انه؟؟:|
غیر از این سگ درونم که روی واقعیمه؛ یه روی انسانی دارم که مهربون تره. واسه مواقع ضروری.