-

مثل این می ماند که یک تکه از تو را کنده باشند و مجبورت کنند بخندی و برایش دست تکان بدهی.


180-

بغض خفه ام میکند یک وقت هایی. یک وقت هایی که من کاملن درحالِ آزار دیدنم از شرایطی. و کسانی را میبینم که چه راحت خودشان را می سپرند به شرایط. انگار کرمی که به خودش پیچ و خم میدهد تا عبور کند از جایی. من کرم نیستم. نمیتوانم نرم باشم. بغض میکنم و خودم را زخمی میکنم. و با حسرت نگاه میکنمشان. انگار حس نمیکنند بدی را. سختی را. و یا شاید من دیوانه ام. شاید من کرمِ خوبی نیستم. شاید اصلا کرم نیستم. شاید باید باشم اما نیستم و زخمی ام. و حتا زخم هایم را دوست ندارم. بهشان افتخار نمیکنم. از آنها بیزارم. نشانِ بی لیاقتیِ من اند. نشانِ انعطاف نداشتنم. مثلِ چیزی که از همان اول با من بوده. انگار خودِ من بوده. خودم.

179-

سرم را به تو تقدیم میکنم. ازش بیزارم. به تنم زار میزند. چیزی نگو. فقط برش دار و برو. و حتا برنگرد. چون حتمن بغض خواهم کرد. ازینکه سرم را از خودم جدا کردم خوشحال نخواهم بود. اما واقعن مرا بهم میریزد به محض اینکه کوچک ترین اتفاقی بیفتد. من میخاهم سگ باشم و او نمیگذارد. میخاهم بمیرم که او همچنان فرمانِ زنده باش میدهد به بدنم. بعد میخاهم سرم را بکوبم به دیوار که درد میدود به جانم. و من زجر میکشم. و من را هیچ گریز و یا گزیری از سرم نیست. همین طور چسبیده است به من. دردناک است ولی یک بار برای همیشه میخاهم شرش را از خودم کم کنم. مثلِ خیلی چیزهای دیگر، که ترجیح میدهم یک بار برای همیشه تمامشان کنم. این به آن معنا نیست که من درد دوست دارم. یا ماندن آن چیزهارا. من فقط دلم برای خودم می سوزد گاهی. و میخاهم خودم را رها کنم از چیزی. و بروم سراغِ چیزِ دیگری. اگر چیزی مانده باشد. و اگر من.

-

آرزوهایم را با خودت ببر. بعد ها شاید آمدم پس گرفتمشان. نه فعلن.

178-

لعنت. لعنت به مهری که برود بنشیند در عمقِ جانِ آدم. آنوقت بیا و به هزار زور بخاه که در بیاوری اش. شدنی نیست که نیست. آنقدر زجر میکشی که یادت برود چه چیزی بوده که جانت را میکاهیده. بعد یادت میرود. احساسِ خلا میکنی. بعد میبینی که پازل را چیده ای. مونالیزایت تمام شده. خودش است. یک تکه اش نیست فقط. پس چرا نمیخندد؟ همه ش بخاطرِ همان یک تکه ی شومِ لعنتی. بخند. من پای قلبم را وسط کشیدم. قلبم را گذاشتم میانِ دستانش. و رفتم. رفتم و دنیام را در آغوش کشیدم. که تمام شده بودم. دیگر.

177-

این صحنه مدام برابرم رژه میرود. سرد بود. مجبور شدم آن کلاهِ مسخره را سرم کنم. زیرِ بار نمی رفتم. چون گفته بود اگر کسی مسخره ام کرد دعوا میکندش پوشیدم. با اعتماد به نفس. با پشت گرمی. و رفتم وسطِ حیاطِ مدرسه ایستادم. دوره ام کردند. مسخره ام کردند. و من توی دلم خندیدم بهشان. دلم قرص بود. که می آید و دعوا میکند همه شان را. اما او نیامد. شب که بهش گفتم شانه هاش را بی تفاوت تکان داد که یعنی به او ربطی ندارد. انگار یادش نمی آمد چه گفته بود. انگار من دیوانه شده بودم. سرد بود.

و حالا. هیچ چیز عوض نشده. مثلِ اینکه تازه واردِ مدرسه ای شده باشم ویک گوشه را جسته باشم برای خودم. از آنجا همه را زیرِ نظر میگیرم. میخاهم مرا راه بدهند در بازیشان. در خنده شان. نه اینکه مرا به بازی بگیرند. اما انگار برایشان فرقی نمیکنم. که باشم یا نباشم. بازی همان بازی هاست و خنده همان. و من ریز ریز اشک میریزم برای خودم. در گوشه ی خودم.

176-

بس کن خدا را ای چگوری بس

من در چگورِ تو صدای گریه ی خود را شنیدم باز.


دارم میشنوم. دروغ نمیگویم. میشنوم. کسی دارد صدایم میکند. کسی دارد میخاند مرا. به سقوط. به پرواز. و میخاهم دنبالش را بگیرم. زوزه میکشد کسی در سرم. و من میخاهم سرم را بکوبم به دیوار. میخاهم مغزِ بی مصرفم را متلاشی کنم. مغزم را له کنم زیر پایم. میخاهم تکه تکه کنم خودم را. و پخش کنم بینِ آدم ها. میدانم این چیزیست که میخاهند. اما یارای گفتنش را ندارند. من این کار را برایشان میکنم. میخاهم این آخرین کاری باشد که میکنم. میخاهم گلویم را بخراشم. و این بغضِ شوم را ازش بکشم بیرون. پرتش کنم بیرون. دارد خفه میکندم. بس کن. بس کن این زوزه ها را.

آمدم.

175-

روزِ خیلی بدی نبود. خوب نه، اما آنقدر بد نبود که بخاهد مرا بیندازد به آن وضعِ کذا. اما افتادم. افتادم روی تخت و زار زدم. بعد خندیدم. خنده ام بغض شد. و سیل آمد از چشم هام. جوری که نتوانستم خودم را بگیرم که باد نبردَم. دستِ خودم نیست. یک مشت خاطراتِ مزاحم دارم که رهایم نمیکنند. انگار نشسته اند در من. و بخاهم نابودشان کنم باید ریشه ی خودم را بخشکانم. و هنوز برای این کار خیلی زود است. میدانی، میخاهم بگویم هنوز خیلی چیز ها به خودم بدهکارم.