لعنت. لعنت به مهری که برود بنشیند در عمقِ جانِ آدم. آنوقت بیا و به هزار زور بخاه که در بیاوری اش. شدنی نیست که نیست. آنقدر زجر میکشی که یادت برود چه چیزی بوده که جانت را میکاهیده. بعد یادت میرود. احساسِ خلا میکنی. بعد میبینی که پازل را چیده ای. مونالیزایت تمام شده. خودش است. یک تکه اش نیست فقط. پس چرا نمیخندد؟ همه ش بخاطرِ همان یک تکه ی شومِ لعنتی. بخند. من پای قلبم را وسط کشیدم. قلبم را گذاشتم میانِ دستانش. و رفتم. رفتم و دنیام را در آغوش کشیدم. که تمام شده بودم. دیگر.
چقدر زیبا می نویسی ... چقدر دوست دارم نوشته هاتو ...
:)
عمرن نمی توان کرد بیرون به روزگاران...
شدنی هست ولی کون آدم جر می خورد:|
یه وقتایی آدم نمیتونه تو جملات نظرشو بگه...الان از همون وقتاست!
ساقیا لبریز کن ساغر ز می
انتظار باده خواران تا به کی؟!