178-

لعنت. لعنت به مهری که برود بنشیند در عمقِ جانِ آدم. آنوقت بیا و به هزار زور بخاه که در بیاوری اش. شدنی نیست که نیست. آنقدر زجر میکشی که یادت برود چه چیزی بوده که جانت را میکاهیده. بعد یادت میرود. احساسِ خلا میکنی. بعد میبینی که پازل را چیده ای. مونالیزایت تمام شده. خودش است. یک تکه اش نیست فقط. پس چرا نمیخندد؟ همه ش بخاطرِ همان یک تکه ی شومِ لعنتی. بخند. من پای قلبم را وسط کشیدم. قلبم را گذاشتم میانِ دستانش. و رفتم. رفتم و دنیام را در آغوش کشیدم. که تمام شده بودم. دیگر.

نظرات 5 + ارسال نظر
سیمین چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 04:25 ب.ظ http://w

چقدر زیبا می نویسی ... چقدر دوست دارم نوشته هاتو ...

:)

ملیکا دوشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 02:42 ب.ظ http://meslarmes.blogsky.com/

عمرن نمی توان کرد بیرون به روزگاران...

شیما دوشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:03 ب.ظ http://bellissimaa.blogfa.com

شدنی هست ولی کون آدم جر می خورد:|

بهار سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 02:09 ب.ظ http://noghte-adab.blogfa.com

یه وقتایی آدم نمیتونه تو جملات نظرشو بگه...الان از همون وقتاست!

محمد زمین چهارشنبه 5 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 07:13 ب.ظ http://www.khatezolf.blogfa.com

ساقیا لبریز کن ساغر ز می
انتظار باده خواران تا به کی؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد