حداقل الان کمتر پیش میاد کسی اشکمو دربیاره. 


کی باورش میشد فرهاد رهبر به این زودیا رفتنی باشه واقعن؟ منکه فکرشم نمیکردم. ولی خب با این هیجاناتِ بچه های انجمن اسلامی هم که تا یه تقی به توقی میخوره هنوز یک ساعت از برکناریِ فرهاد رهبر نگذشته شیرینی پخش میکنن تو دانشکده خیلی موافق نیستم. یه جور جوگیریِ اذیت کننده ای دارن. بقولِ یکی از بچه ها حالا رهبر عوض شد. با بیکینی که نمیشه اومد دانشگا :|

وقتی سیستم همینه خب همینه دیگه. روندِ اصلاحاتم چیزِ فرساینده و جونکاهیه. البته این چیزی از شادیِ قضیه کم نمیکنه. همینم غنیمته.

نقشِ یه سری آدم تو زندگیم بهم زدنِ آرامشمه؛ و لاغیر.

این زانوی منم که انگار طلسم شده. چن بار شده خورده م زمین افتاده م رو زانوم. امروز صبم که خواب بودم تو خواب زانومو محکم کوبیدم تو دیوار :O

درد میکنه :-(

جمعه رفتم کوه. با ایلیا رفتم. اما اصن بهم خوش نگذشت. کلی گریه کردم و اصن ایلیا نمیتونه آرومم کنه و حتا نمیتونه یه ذره یه چیزی بگه که بخندیم یا کسخل شیم. فقط یه سری تیکهء تکراری و مسخره میندازه که من بیشتر اسهال میگیرم تا اینکه خندم بگیره. هی میگه میخند ؟ نخند. میخند ؟ نخند. و همین. اه. بعدم رفتیم نشستیم اون بالا داریوش گذاشته برا من. خدایا. اصن بهش فک میکنم حالت تهوع بم دس میده. کاش حسین بودش. یا مثلن کاش بچه های خودمون بودن. اوناییکه از تهِ دل آدمو میخندونن. کاش مهدی بود که تا میومدم ابری شم هدستشو میذاش رو گوشم که اون آهنگ فرانسویه بود که خانومه اوپرا میخوند و منم باهاش جییییغ میکشیدم. اما همه اینا یه سری کاشای مزخرفن که هیچکدومشون نشدن و تو اون لحظه یهو من با ایلیا رفتم و اون بالا و با چشمِ گریون هی رفتم هی رفتم بعد برگشتنی دیگه حتا نمیخواستم نگاش کنم. بحدی که وقتی گف ناراحت نمیشی هندزفری بذارم بال در آوردم. و شیرجه زدم سمتِ پایین. انگاری یه باری از روم برداشته بودن. نمیدونم چرا انقد بهم فشار اومدش. اومدم پایین بو سگِ مرده میدادم. با اون کوفتگی رانندگی ام کردم تا خونه. بعد گرفتم خوابیدم. با همون بوی سگ. و انقد خوب خوابیدم که با هیچی برابری نمیکرد حسِ خوبش. هیشکی خونه نبود. و من انقد خسته بود تنم و انقد بیداری روم فشار میاورد که کلی خوابیدم. و چقد خوب خوابیدم. لعنت به اینایی که آدمو میگریونن. میشه خیلی ساده تر ازین حرفا ام زندگی کرد. اما ظاهرن اوناییکه جذبِ لبخندت میشن همچین بعدِ یه مدت دلشون میخواد بگریوننت.

بیا دیوث باشیم پسرم. اینطوری خیری از دنیا نمیبینیم.

چقد امرو خوب بود.:) یه اقاهه هس من تازه باش دوس شده م. فلسفه میخونه و خیلی خنگ و خنده ناکه. امروز از انتشارات نیلوفر کتاب آورده بود بفروشه  منم رفتم کلی کمکش. انقده دوس دارم کار خوب کردن. نشستیم کلی خندیدیم. یه اقاهه نیمساعت وایساده بود داشت یه کتابو میخوند نمیخرید. اخرم فک کنم کتابو تا آخرش خوند گذاش رفت :))

یکی دیگه بود جلو ما زنگ زد بدوستش که بگه تاریخ نقد ولک و با بیس درصد تخفیف دارن میفروشن. برگشت گفت چی؟ نه. بقیه کتاباشون بدرد نمیخوره. ما:|| اولش یه کم نگا کردیم بعدش ترکیدیم :)) ملت عالی شده ن. چقد خوب بودش امروز ! :)

همونطور که گفته م با شعر سپید خیلی ارتباط نمیگیرم. ولی شعرای ین خانوم خیلی صافه و بدلم میشینه. اینو ببینین اخه شما.


من از آدم ها می ترسم


از چاقو های مخفی زیر کت

از پالتو های بلند

که مارها می پوشند

من از نقاب های ریش دار

از سرمه های خطی دسیسه رنگ

از سرخی لب های خون آشام

از آدم ها می ترسم

که غیر منتظره در کامت می کشند

و خرده خرده می جوند تنت را

چون آدامس

بی اثر دندان گزیدگی

یا رد پای خراشیدگی با چاقو

من از آدم ها می ترسم

من از آدم ها می ترسم



اسمش مریم زمانیه. و این وبلاگشه 

www.chamechekame.blogfa.com

نمیدونم من با این درس خوندنم به کجا قراره برسم.

داشتم بیهقی میخوندم. قضیه این بود که عمهء سلطان مسعود بهش نامه مینویسه که چه نشستی که برادرت داره واس خودش پادشاهی میکنه و آب دستته بذا زمین و بیا. بعد یارو میاد با ملت مشورت کنه که حالا چیکار کنیم. :

گفتند: زندگانیِ خداوند دراز باد. این ملکه ( عمه ش) نصیحتی کرده است و سخت بوقت آگاهی داده و خیر بزرگ است که این خبر اینجا رسید که اگر رکاب عالی بسعادت حرکت کرده بودی و سایه بر جانبی افکنده و کاری برناگزارده و این خبر آنجا رسیدی، ناچار باز بایستی گشت، زشت بودی. اکنون خداوند چه دیده است در این باب؟ |مسعود| گفت: شما چه گویید که صواب چیست؟ گفتند: ما صواب جز بتعجیل رفتن نبینیم. گفت : ما هم برینیم.


حالا شما فک کنین من نشسته م تو کتابخونه دارم اینو میخونم و به هزارچی فک میکنم. یهو میگم چی؟ ما هم بِرینیم ؟ :)))

بعد منفجر میشم از خنده. درواقع بوده ما هم بر این ایم. :))

یه چن روزه داره خیلی خوش میگذره بهم. میخوام به همه بچه ها توصیه کنم رابطه هاشونو بهم بزنن :)) چی بگم. گمونم زده بسرم اما عجیب حسِ خوبی دارم. حالم خوبه. خیلی وخ بود به این خوبی نبودم. آزادم. میتونم بهرکی خواستم فک کنم. منتظرِ هیشکی نیستم و هیشکس درحالِ دایورت کردنم نیس و اشکمو درنمیاره. وختم همش واسه خودمه و دارم حال میکنم. اعصابم راحته و حالم خوب. دارم میترسم. نکنه زده باشه بسرم؟ حتا اگه خل شده باشم خوبه. حداقل یه چن روزی خوبم!

امروز جلو فردوسی منتظر سپهر بودم که یه احمق ازم خواستگاری کرد :)))

باورم نمیشه. بهمین مسخرگی. یارو خودشو تو آینه نییده یه کاره برگشته میگه اگه یکی با شرایط خوب من بهتون پیشنهاد ازدواج بده جوابتون چیه؟ :))

پاشدم اومدم گفتم ببخشید من کار دارم :)) بعد همونموقع سپهر اومد. نشونش دادم یارو رو. کشت منو انقد مسخرم کرد.:)) خلاصه که یه دور با اون کلی خندیدم یه دورم خونه با مامانم. :)) عالی بود. امروز احمقانه تزین روز زندگیم بود.


همونشب که این کتابِ رضا قاسمی رو تموم کردم تو فیسبوک بهش پی ام دادم. اخه نمیدونم چرا دلم میخواد نویسنده های موردِ علاقمو انگولک کنم :|  :


از تعریف کردن گریزونم. شما میتونین اینو نخونین چون شما نویسندهء مورد علاقهء منید اما من هیچی . سال وحشتناک کنکورم برای فرار از همه چی رفتم کتابفروشی و کتاب شما رو خریدم. همنوایی رو. و بعدش چاه بابل و امشب وردی که بره ها میخوانندو تموم کردم. چاه بابل از همش بیشتر سر حالم آورد اما من نوشتن شما رو دوس دارم. اونم خیلی. چرا اینا رو میگم ؟ نمیدونم. شاید چون یه جور ارضای درونیه که ادم بدونه دستش به نویسندش میرسه.


بعد گفتم یا جواب نمیده یا یچیزی میگه تو این مایه ها که من خیلی شاخم و تو چی میگی جوجه و اینا. اما بعد یکی دو روز گفت : لطف دارید خانم؛ ممنونم از محبتتان.  من اونقده خوشحال شدم. :) جوابش نه کم بود نه زیاد. دقیقن همونی بود که ادمو راضی میکنه. بازم هی من میگم این اقا خیلی خوبه شما گوش نکنین :))

کاش میشد نوشته های وبلاگمو نتونم بخونم هیچوخ. یه دور مینویسم خالی میشم. بعد میام هزار بار میخونمو تا خرخره پر میشم :|

یه ترول قدیمی و نخ نمام. که تاروپودم بهم پیچیده و درد میکنه. انگار برا این زندگی ساخته نشده م. همه چیز برام تازگی داره و ازهمه چی دردم میگیره. نمیدومم چرا ادما فک میکنن هرکاریکه بخوان میتونن بکنن یاهرچی بگن میتونن بزنن زیرش. چقد میترسم ازهمه چی. 

اگه با همین فرمون برم جلو حداقل میتونم مطمءن باشم که جام ته دره نیس. چندروزیه که اتفاقیکه ازش میترسیدم افتاده. الان هیشکی دوسم نداره و من نه برخلاف تصورم تونستم موهامو از ته بزنم نه دوباره انقد سیگار کشیدم که نفسم بالا نیاد و نه حتا الان درحال زخمی کردن خودمم. زنده ام. نفس میکشم و منتظرم صبح شه تا برم دمبال ایلیا و بریم کوه. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. یا خنگ شده م یا احساسم مرده یا جسم بدبختم فهمیده چیکار کنه که بتونه خم نشه و تاب بیاره. بغل نمیخوام. مرد نمیخوام. مردا همشون نامرد و بدقول و بیرحمن و فقط فکر حفظ کردن خودشونن. خودم برا خودم مرد میشم. خودم خودمو حمایت میکنم. بسه هرچی بدبختی کشیدم فقط برا اینکه یه مرد پیدا شه که حس حمایت بهم بده. همه فقط آدمن. کاش یه مرد،یه انسان وجود داشت که نداره. و خب؛ بدرک.

از بچه هام براتون نگفتم نه ؟ 

انقده خنگن. یکیشون هس، آرمین. ازین رو اعصاباس که پدرِ معلمو درمیارن. یه اعصاب قاطی ایه که . 

یکی دیگشون هس خیلی خپل و خنگه؛ سپهر. ازیناس که همیشه لپاشون گل میندازه و بلند بلند میخندن و همیشه ام لبخند رو صورتشونه.

یه علیرضا هس که خیلی خوشگله. انقد خوشگله که کاملن بهش نظر دارم:))

یکی دیگشون محمدجواده . انقده ماه و خوبه. کلی دوسش دارم و تقریبن تنها کسیه که گوش میده بهم.

یه سورنا دارن کپیِ شفقه. همونقدم لوس و خودشیرین. ازینا که شاگرد اول بودنشونو میکنن تو ماتحتِ بقیه و خیلی دیر درمیارن.

خلاصه که اینطوریه. ازین دفترچه ها دارن معلماشون, که بهشون امتیاز میدن. علیرضا هه رفته بود دفترچه بگیره از معاونشون. زنه گفته بود اینا رو ببر ببین معلمتون کدومشو میخواد. این دیوانه آورده بود دفترچه ها رو بینِ بچه ها داشت پخش میکرد:)) بعد ناظمه جیغ ویغ کنان شیرجه زد تو کلاس.:))

همچنان ازون زنه بدم میاد. خیلی زشت و طلبکاره و از فلانِ فیل افتاده. بعضی وختا عصبیم میکنه جدن. درینحد که سرشو میندازه پایین مثِ بز میاد تو کلاس. حدسم اینه درآینده بهش برینم. تا چه پیش آید.

بیجان افتاده ام روی تخت، خیره به اتاقی که همه اش دارد توی چندتا جعبهء ناقابل جا میگیرد. سرما راه میرود روی تنم، و مورمورم میشود. حالت تهوع مزخرف و تعریف نشده ای دارم. و دست ها دارند گلوم را فشار میدهند. فشار تر. فشار تر. 

پلکهام سنگینند. اما خوش ندارم بخوابم. یاد خوابهای وحشتناک دیشب پشتم را میلرزاند. با وحشت از خواب می پریدم و گریه م میگرفت و فحشی نثار همه چیز میکردم و باز میخوابیدم و باز همان خوابها و همان گریه ها. 

میخواهم چاقو را بردارم. و رگهام را ببرم. با حوصله. یکی یکی. انگار هیچ چیز آنقدر آرامم نمیکند که خونی که از رگهام بپاشد بیرون. بپاشد بصورتم. خونی که از خودم باشد. 

صدای هادی پاکزاد 

وختی زار میزنه که " همه چیز خوب میشه...".

از اونشب تولد افسانه که فک میکردم دیگه میتونم خوشحال باشمو این میتونه یه شروع جدید باشه و دو سه ساعت بی وقفه با ندا رقصیدم و خندیدم تا امروز که تمام تلاشمو کردم یادم بره همه چیز، خیلی فاصله س. اما انگار باید بهر طریقی شده زنده موند. من نمیدونم زنده موندن چطور هدف میتونه باشه و چرا انقد مهمه. اما بخاطر ترسم، و بخاطر مامان بابا و دوستاییکه دوسم دارن زنده می مونم. چیزیکه ازارم میده هرسال زمستونه که چطور به این وخت سال که میرسه من تنها و له میشینم به زمستون سال پیشم فک میکنم که هیچ فرقی با امسالم نداشته.

پارسال اینموقع دقیقن داشتم با بهترین دوستام و خواهرم حرف میزدم و براشون توضیح میدادم که من باید برم سمنان چون اینکار حتمن زندگی منو عوض میکنه. فقط به بهار نگفتم چون فک میکردم حرص میخوره. 

و امسالم یچیزی مثل پارسال. به اون بدی نیس چون دوستام هستن. اما امسالم همون اندازه ناراحت و کلافه و سرشار از مرگم. این انگار یه جور طلسمه. احتمالن سال بعدمم همینطوره.

کلی مجلهء قدیمی خریدم. مجلهء هنرو مردم. توش پراز مقاله های ادبی و باستانشناختی و ایناس. عالیه. فقط اموقع ورق زدنش حس میکنم اینارو یه ادم مرده جمع کرده و تنم میلرزه. تنم ازین میلرزه که فک میکنم یه روز کتابای منم بره تو این کهنه فروشیا. و دونه ای هزار تومن بفروشن کتابایی رو که هر کدومشو با یه خاطره خریده م :-(