از اونشب تولد افسانه که فک میکردم دیگه میتونم خوشحال باشمو این میتونه یه شروع جدید باشه و دو سه ساعت بی وقفه با ندا رقصیدم و خندیدم تا امروز که تمام تلاشمو کردم یادم بره همه چیز، خیلی فاصله س. اما انگار باید بهر طریقی شده زنده موند. من نمیدونم زنده موندن چطور هدف میتونه باشه و چرا انقد مهمه. اما بخاطر ترسم، و بخاطر مامان بابا و دوستاییکه دوسم دارن زنده می مونم. چیزیکه ازارم میده هرسال زمستونه که چطور به این وخت سال که میرسه من تنها و له میشینم به زمستون سال پیشم فک میکنم که هیچ فرقی با امسالم نداشته.

پارسال اینموقع دقیقن داشتم با بهترین دوستام و خواهرم حرف میزدم و براشون توضیح میدادم که من باید برم سمنان چون اینکار حتمن زندگی منو عوض میکنه. فقط به بهار نگفتم چون فک میکردم حرص میخوره. 

و امسالم یچیزی مثل پارسال. به اون بدی نیس چون دوستام هستن. اما امسالم همون اندازه ناراحت و کلافه و سرشار از مرگم. این انگار یه جور طلسمه. احتمالن سال بعدمم همینطوره.

نظرات 2 + ارسال نظر
سیمین پنج‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 05:06 ب.ظ

فائزه :(
از اون روزی که دیدمت فهمیدم خوب نیستی و باز داری آزار می بینی. اون روز تا شب تو فکر تو بودم. خیلی ناراحتت میشم :( کاش میشد همه غماتو بدزدم ببرم چالشون کنم و فاتحه هم براشون بخونم.
پارسال این موقع ... وحشتناک بود، وحشتناک به معنای واقعی ...
راستش منم بعضی وقتا نمی فهمم چرا انقد مجبوریم بگیم به هر حال باید زندگی کرد. اما ... خودمم همچنان میگم: به هر حال باید زندگی کرد!

اره سیمین
متاسفانه دقیقن از همونروز اتفاقای بد و بدتری برام افتاد
اما چه کنم
مهم نیس
دارم زندگی میکنم. حتمن جاهای بهترشم میرسه :-)

ف. پنج‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:21 ب.ظ

زمستون گُه. تنها هنرش اینه که حال آدمو بد کنه.

خوبه فصل بعدیش بهار ه و توش هی اتفاقای خوب خوب میوفته. تولد آدم می شه مثلن :))

اوا
توام فروردینیی نکنه ؟ :O

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد