انتظار زیادیه  اما کاش یکی پیدا میشد همچین مبکوبید تو سرم که همه خاطره هام بریزه بیرون و دیگه هیچی یادم نیاد. یادم نیاد اون شبا رو که تو بغلش جم نمیخوردم. قلبش می کوبید و من با ریتم ضربانش نفس میکشیدم. که اون زندگیم بود. که فهمید زندگیم بوده که دیکه برنگشت. کااش با دست خودم زندگیمو نگرفته بودم. اون دیگه برنمیگرده. دیگه تو خوابم نمیبینمش. انقد دور شده که آخرین بار که دیدمش حس کردم اگه دستمو دراز کنم بهش نمیرسه. آره. یه نگاه به لباش کردم و رامو کشیدم و رفتم. بیابون بود. وقتی برگشتم نگام نمیکرد. من کشته بودمش با دستای خودم. کشته بودم اونیو که یه شبایی که زار میزدم صداش مستم میکرد. اونوقتا دور نبود. دست که  دراز میکردم موهاش مث یه بچه گربه تو دستم بود. من کشتمش. عزادارم الانم. تسلیت نمیخوام. هرکی میخواد کمکم کنه برش گردونه یا نقش اونو برام بازی کنه یا یجوری بزنه تو سرم که همه چی یادم بره.

-میدونی، من نباس تموم شم. حتا اگه مغزم کرم بزنه.حتا اگه چشامو ببندم و اون لبخندای سگیش که چشامو میبستمو بالذت بوسش میکردم از خاطره هام بیاد بیرون و زنده شه و منتظر اسمسش باشمو فک کنم هنوز هس. اون لعنتی نمیدونم چرا خاطره هاش خاک نمیگیره. نمیدونم چرا انقد شفافه. نمیدونم. باید یه فکری بکنم. داره شیره ی جونمو میمکه.

از خودم توقع نداشتم انقد دلم گیر کنه که نتونم خودمو جم کنم. یادمه پارسالم روزای آخر سال با پگاه و غزاله و ندا بودم. مث امسال. چه خوبه که این لعنتیا هستن. بدجوری وقتایکه میخوای خودتو بغل کنی و زار بزنی به دادت میرسن. 

من خود آتشی که مرا داده رنگ فنا میشناسم. . .

دکتره ی احمق بخودش نگف ممکنه من نفهمم بدشدن حالم عارضه ی اون قرصای کوفتیه و ممکنه فک کنم خل شده م و خودکشی کنم یاهرچی. خوشحالم که الان یه راه دررو پیدا کرده م. ناراحتی این چندماهه م برا هیچ چیز خاصی نبوده جز اون قرصای لعنتی. وای که چقد خوشحالم.

فیلمای لپ تاپشو میبینم. مث فیلم تولد مامک که منو نبرده بودنو دروغکی بم میگفتن زیر میز خوابیده بوده م وقتی فیلمو میدیدم و میگفتم من کوشم پس. تو این فیلما ام اصن انگار من وجود نداشتم. انگار این آدما بدون منم خوشحال بودن کلی. از کافه که اومدیم بیرون نشستم باهاش حرف زدم. ولی اصن بهتر نشدم. کل مسیر بزرگمهر تا بلوار کشاورزو مث سگ زخمی زوزه کشیدم. مردمو میترسوندم. صدای بوق ممتد ماشین. و دستی که بخودم کشیدم تا مطمءن شم هنوز هستم و به زوزه کشیدنم ادامه بدم. دیروز یادم اومد که چه چیزایی بارم کرد مامان. که حتمن ما عید از دست تو بساط داریم انقد میخوای زار بزنی. آخه چته بچه. تو که صب تا شب میری با دوستات بیرون. راس میگه و جوابی ندارم. نمیتونم بهش بفهمونم مغزم پراز گهه ینی چی. چن شب پیشا بش گفتم اگه یه روز خودمو کشتم ناراحت نشو. نگفت گه نخور بچه. حتا نگف خاک برسرت. گفت اونموقع یه قبر دوطبقه میگیرم منم میام پیشت تنها نباشی. بعد من کلی خجالت کشیدم که گاهی اون مامان بچگیام این مامان نیس. فقط گاهی. امروز فک کردم که خب الان من چطوری باید نباشم. نمیتونم خودمو تو خیابون بندازم جلو یه ماشین چون اون ادمو بدردسر میندازم. نمیتونم به رگ زدن فک کنم و چقد خر بودم که فک کرده بودم چون یه نوارنده هیچوخ بادستاش شوخی نمیکنه. قرص بد نباشه شاید. نمیدونم. دلم نمیخواد اونجوری بندازنم رو اون تختای زشت. وای. متنفرم. 

خداکنه زندگی آدم چیزی بجز اطرافیانش باشه. چون واقعیت اینه که اونا ادماشونو انتخاب میکننو ممکنه تورو انتخاب نکنن و تو دردت بیاد و خیلی چیزای دیگه ی بعدش. امروز خیلی تو اتوبوس گریه کردم و حتا وقتی رسیدم خونه. اصن نتونستم خودمو جم کنم. بخش زیادیش البته تقصیر زلف نامجوءه. واقعن از هم میپاشوندم. البته کلی خندیده بودم قبلش. نمیدونم چه مرگم میشه یهو. فاز جالبی نیس. اینکه از خودت بپرسی خب من الان جدن چرا باید زحمت زنده بودنو بخودم بدم. چون ممکنه جواب قانع کننده ای بذهن نرسه و این گرون تموم شه برا آدم. امروز انقد این مساله منو گریوند که آخر فراموشش کردم تا تونستم ادامه بدم. همچنان البته سر حرفم هستم که بعضی ادما خوبه که هستن. 
یه خواننده ای هس، marie laforet. صداش سوز ناراحت کننده ای داره. واقعن ناراحتم میکنه.

he 's not the worst. i don know why he jus tries to freak the people out. i don deny  he even freaks me out

امروز خیلی خندیدیم. منو ندا و هومنو علخ و اون یکی پسره. سر جرءت حقیقت علخو مجبور کردیم شمارشو بنویسه رو دسمال کاغذی  بده به اون پسره که تو کافه کار میکرد و بهش بگه من از شما خیلی خوشم اومده. پسره ام گرفت گفت مرسی!!! منو مجبور کردن برم وسط خیابون قر بدم! ندا رو گفتیم بره گدایی:)) این از همه ش باحالتر بود. کلاه پسره رو گذاشت سرش رفت گدایی:)) باورم نمیشه انقد امروز خندیدم.  خدا این آدمارو از آدم نگیره. معلوم نیس از کجا پیداشون میشه که انقد میخندوننت. 

یکی منو ازین جمعه شبای ترسناک نجات بده. من میترسم. من از سکوت شب میترسم. قریب به دو ساعته که سرناد اویزون شده به دیوار اتاقم و  داره میگه خودتو پرت کن پایین. من گوش نمیکنم اما. من امید دارم. دارم شالگردن میبافم. فکرم میره تو اون شبای بی پایانی که تو بغلش گم شده بودم. خیره به ماه. رویا نبود. اون هنوز وجود داشت. میرم تو خیال  و وقتی میام بیرون هنوز فک میکنم هست و لبخند میزنم. یکی منو نجات بده نذاره تموم شم. من بدجوری دارم میرم تو شب و گم میشم. چیو انکار کنم. اون زندگیم بود. هیچی نتونسته جاشو بگیره.  یکی بیاد اشکای منو بند بیاره. یکی گرمم کنه. ادامه مطلب ...

اطرافم پراز ادمای ترسناک و دوس نداشتنیه. نمیدونم چرا فک میکردم میشه این ادمارو دوس داشت. یه مشت آدم عصبی تر از من. یه مشت آدم ناراحت کننده.  معمولن خودمو کنترل میکنم و کاری نمیکنم که بد شه و تحمل میکنم آدمارو. اما الان قول نمیدم اتفاق بدی نیفته. چهارشنبه تو اون کافه هه بودیم با ندا و ارغوانو اون دوتا. بعد یهو ارغوان زد زیر گریه. همونموقع آر بهم زنگ زد. گف حالش بده و احتمالن داره با دختره به هم میزنه و من اگه میتونم برم پیشش. قط کردم. مغزم داشت منفجر میشد. بعد نمیدونم چی شد که سردم شد یهو. خیلی سرد. ارغوان همیشه با صدا گریه میکنه. من اغلب تو جمع بی صدا. بعد گریه م بند نیومد. تا نرفت سیگار بگیره و بیاد بند نیومد. نمیدونم چه مرگم بود. یاد اونروزم افتادم  تو اون سمنان لعنتی. دلم خواست بمیرم. داشتم فک میکردم دلم یه بغل گرم میخواد و هیشکی نیس. ولی چقد خوب شد که اون دوتا بودن. بین پسرای کلاسمون اون دوتا خوبن خیلی. خیلی چیزا میدونیم ازهم. جنبه شو دارن و این خوبه. خیلی خوبه که آدم نباید جلو یه آدملیی فک کنه به اینکه چیکار کنه چیکار نه. بعد فک کن این آدم مونده بود شریف لعنتی. کی میخواس با خنده هاش حالمونو خوب کنه. هیشکی. همه لعنتی ان و ترسناک. خدا کنه گه زده نشه تو این اوضاع خوب نسبی ای که هس.

226-

انگار رو آب شناورم. سرم پر از صداس. یه آدمو میارم تو سرم بعد میندازمش بیرون یکی دیگه رو میارم. هیچ ثباتی ندارم. مخصوصن که از اسباب کشی ام متنفرم و الان درگیرشم و نمیشه ازم توقع داشت مثِ همیشه باشم. کلاسامو نمیرم. این هفته فقط دو تا کلاسمو رفتم. همش وقت میگذرونم. همش فرار میکنم. شاید زوده یه کم واسه این حرف. اما دلم میخواد بزنم زیرِ همه چی. حتا زیرِ رشته م. مخصوصن که دیروز رفتم  از انتشاراتِ دانشگا ناصرخسرو بگیرم و مرده خیلی وحشیانه بهم گفت چرا زودتر نیومدی. انگار که من مجبورم به اونم توضیح بدم. با بغض از مغازه ش اومدم بیرون. و اینکه جدیدن متوجه شدم حتا علاقه ای که یه ایرانی میتونه به ادبیات داشته باشه رم ندارم. نه حافظ دوس دارم نه مولانا. پس من به چه دردی میخورم ؟ شایدم البته بد نباشه این قضیه. چون دانشکده ی ماام بهرحال جایی نیس که علاقه ی آدم تامین شه و اینکه بنظرم خیلی ناراحت کننده س که درسِ آدم همون چیزی باشه که ادم بهش علاقه ی شدید داره. بنظرم این دوتا باید دو تا چیزِ جدا باشن که آدم از یکی به اون یکی فرار کنه. هرچی که هس از دانشکده راضی ام. دلیلشم اینکه روزایی که نمیرم اصن آروم نمیگیرم. دلم شلوغی میخواد. یه نفری میگف دانشگا بدعادتمون کرده. وسطِ هفته این همه آدم دور و برمونن آخرش یهو همه میرن و آدم می مونه چه کنه. بهر حال اینکه درحالِ حاضر اگه ادمای دورمو از زندگیم حذف کنی من هیچی نیستم و این خیلی غم انگیزه. اما شروعِ خوبیه برا اینکه من حالم خوب بشه. دارم پا میگیرم. دارم خوب میشم. و این خوبه گمونم. بیام و ادای ادمای بد و در نیارم. شاید واقعن بد نیستم.


+ ماه دیشب خیلی خوب بود. یا شاید من دیوونه شده بودم.

-

چه ادمای بد اخلاقی پیدا میشن :|

225-

یه مشکلی که دارم اینه که با هر آدمی برا خودم فانتزی میسازم. یعنی دقیقن هر آدمی. واقعن انگشت شمارن کساییکه اصن بهشون فک نکرده م. و باهرکی فانتزیای قوی تری داشته باشم یا امکانِ تحققِ تصوراتم راجع به یکی بیشتر باشه عاشقِ اون میشم. خیلی خجالت آوره. 

امروز بارون میومد و من اصن دلم نمیخواس سرمو از زیرِ پتو بیرون بیارم. هی پا میشدم می دیدم صدای بارون میاد میخوابیدم. دو تا کلاسِ اولمو نرفتم چون بارون ناراحتم میکرد. اخرش وقتی یه بار بیدار شدم و دیدم صدای بارون نمیاد اومدم بیرون. اما بازم داش نم نم می بارید رو شیشه ی عینکم. رفتم تو ایستگاهِ بی آرتی. مثِ احمقا شده بودم. یه جوونی مسوولش بود. پولمو که داشت خورد میکرد دس کرد تو جیبش یه بسته دستمال جیبی دراورد یکیشو داد بم. خیلی مسخره نگاش کردم گفتم واسه چی ؟؟ گف واسه عینک. بعدش دلم خواس بال در بیارم. دلم خواس اقاهه رو بغل کنمش کلی. و لبخندم پاک نمیشد اصن. تازه یادم اومد چقد ساده خوشحال میشم و چقد خیلی وخ بوده که خوشحال نشده بودم. 

همکلاسیم دیروز بم یه چیزی گف که تو این مایه ها بود که ینی تو خوبی. ادم باهات راحته و اصن خوبه که مثِ دخترای دیگه ادا نداری. اما کسی ام دوسِت نداره اونجوری. این جمله ی آخرو نگفتا. اما همین بود دقیقن. بعدش من ناراحت شدم و لعنت فرستادم به خودم که چرا همیشه باید یجوری باشم که یه مشکلی باشه این وسط. خب این خوبه که باهات راحت باشن و بهشون خوش بگذره و اینا. اما یه وختم یکیو دوس داری واقعن و اون فقط باهات راحته. همین.

کارمونم این شده که هی همه بخاطرِ هم دیگه کلاسامونو بپیچونیم و بریم بشینیم تو اون کافه هه و من تو فالم دلفین در بیاد با یه بهزادی که ارغوان همیشه میگه اسمش تو فالت هست و من میگم تو عمرم کسی به اسمِ بهزاد دور و ورم نبوده و یوه یوه بخندیم و اینا. بعد بیام خونه و بوی سیگار بدم بدونِ اینکه کشیده باشم. کلن روزای تکراری ایه. اما بازم راضی ام. کاش هیچوخ آخرِ هفته نشه فقط.


224-

از مشاوره رفتن خوشم نمیاد. یک ساعت ازت حرف میکشه. تو چشماش ترحمِ مخفی ای موج میزنه. و آخرش میگه عزیزم دلیلِ اینکه تو موردِ توجه قرار نگرفتی این نبوده که تو دوس داشتنی نبودی. حتمن مامان حالش خوب نبوده. حتمن رابطه سیک بوده. ما باید این باورو در تو از بین ببریم که ... خفه شو. لطفن خفه شو. یا یه قرصی بم بده که بخوابم و دیگه هیچی برام مهم نباشه یا خفه شو. علاقه ای به شنیدنِ این حرفا ندارم. اینا حرفایی بود که میخواستم بکوبم تو صورتش. اما خواهرم معرفی م کرده بود بش. خواهرم آبرو داشت. 

خب حالا که چی؟ فردا صبحِ زود برم سرِ کلاسِ یه استادِ لوده و قه قه بخندم و یادم به حرفِ اونی بیفته که میگف سزای کلاس برداشتن با اینا همینه. شنبه ها روزای دوس داشتنی ای نیستن. باز خوبه که ندا هس. باز خوبه ندا چشماش همیشه برق میزنه و خیلی خرکی میخنده و من دوسش دارم کلی. و خوشحالم که فازم باهاش از بین رفته و دوباره شده دوستم و کلی میتونم شلوغ بازی در بیارم باهاش. به درک که تو زندگیم کسی نیس که آویزونِ همدیگه باشیم و سر تا تهِ زندگی و کارامونو برا هم تعریف کنیم و برا هم مهم باشیم. به درک که هیشکی نیس که وقتی واقعن دلم یکیو میخواد که غر بزنم باشه و ارومم کنه و کلی خوشحال باشیم. فعلن که زنده ام، حتمن بعد ازینم میتونم زنده باشم.

-

زندگیِ غم انگیزی دارم.

-

بغل میخوام

وقتی که الان داره گریه م میاد بغل میخوام

بغلی که هر آدمی نداره. 

چرا هروخ هرچیو میخوای نیس. اه.

-

مثِ یه پیرزنی که آلزایمر گرفته. مثِ ننه حاجی. ننه حاجی مامانِ مامانبزرگم میشد. یا مامانبزرگِ مامانم. خل نبود از اولش. من بچگیامو یادمه که هنوز خل نشده بود. این اخریا قاطی کرد. اره. اونروز که خونه خاله بود فهمیده بود یه چیزایی شده. کسیو یادش نمیومد. اما میفهمید یه سری ادم بودن که دیگه نیستن و هی داد و بیداد میکرد. 

سرم داره می ترکه. کلی امروز خوش گذورنده م. یعنی واقعن بهتر ازین نمیشد. داره یادم میره. همه چی داره یادم میره. 

میخوام بگم ادما از اتفاقای مختلف رد میشن. بحرانا رو رد میکنن. اما اغلب دیگه همون ادمای قبلِ اون بحران نیستن.

دلم یه مرد میخواد. بیخیالِ فالای ارغوان. یه مردِ خوب که خوب بخنده. خیلی شرم آوره. خیلی.