یکی منو ازین جمعه شبای ترسناک نجات بده. من میترسم. من از سکوت شب میترسم. قریب به دو ساعته که سرناد اویزون شده به دیوار اتاقم و داره میگه خودتو پرت کن پایین. من گوش نمیکنم اما. من امید دارم. دارم شالگردن میبافم. فکرم میره تو اون شبای بی پایانی که تو بغلش گم شده بودم. خیره به ماه. رویا نبود. اون هنوز وجود داشت. میرم تو خیال و وقتی میام بیرون هنوز فک میکنم هست و لبخند میزنم. یکی منو نجات بده نذاره تموم شم. من بدجوری دارم میرم تو شب و گم میشم. چیو انکار کنم. اون زندگیم بود. هیچی نتونسته جاشو بگیره. یکی بیاد اشکای منو بند بیاره. یکی گرمم کنه.
چقد سخته وقتی آدم همه چیو انکار میکنه و باز وقتی تنها میشه می بینه نه ... انکار کردنی نیس.
گم شدن تو این شبا رو چه خوب می فهمم ...
چقد بده این آخر هفته ها ... لعنت ...
شبای سرد و تموم نشدنی و این همه تنهایی ما ...