زندگی کلن چیزِ تلخیه. درهرحال تو هرشرایطی یه سری چیزا دارن به آدم تحمیل میشن. دوس داشتن یه جور زجراوره دوس نداشتن یه جور. و اینکه یه سری ادما بهرحال تو رو دوس ندارن هرچن کاریشون نداشته باشی و نیاز به دوس داشتنشون داشته باشی. این زندگی از من یه سطلِ آشغال ساخته که هرچی رو که نمیتونم بریزم بیرون میریزم تو خودم.

فقط میدونم که فشار زیادی رومه. کی بشه بگا برمو همه چی تموم شه. دیگه دختری نباشه که بخواد ناآرومی کنه انقد. دلی نباشه که تنگ شه. که هی بزنه تو سر خودش که بیش از حد دوس نداشته باشه ادما رو. 

دیگه هیشکی نباشه این عروسکارو تو بغلش فشار بده و همش دنبال یکی باشه که آرومش کنه.

کسی نیس که منو آروم کنه اما اگه من نباشم دیگه همه این حرفا بی معنیه.

its non of my business

بفرانسه میشه

ce n'est pas mes oignons

ترجمه لفظیش میشه این پیازای من نیس .

چقد گه. احساسِ بوگندو بودن میکنه ادم :|

نفهمیدم کی خوابم برد. فقط یادم هست که پاهام ذوق ذوق میکردند و میپیچیدم بخودم. بعد همه چیز هیچ شد. ادم وقتی خوابش میبرد همه چیز هیچ میشود انگار. 

بعد بخودم امدم. دیدم گوشی را گرفته ام دستم و دارم کلمات نامفهومی سرهم میکنم. نه میفهمیدم او چه میگوید نه حتا حرفهای خودم را میفهمیدم و تعجب ازینکه چرا هیچی نمیفهمم  کلافه ترم هم کرده بود. بعد ساعت را نگاه کردم و دیدم اوه. ساعت چهاروبیست دقیقه ست. فرار بود چهار من همانجای همیشگی باشم ولی حالا داشتم توی تختم وول میخوردم و معده م داشت از جاش کنده میشد. از جام پریدم. نفهمیدم چی پوشیدم یا چطور پوشیدم و بعد حمله کردم سمت یخچال و یکمشت خوراکی تپاندم توی کیفم و کلنگ و سوییچ و کلید و هزارکوفت و زهرمار دیگر را بزور توی دستهام گرفتم و بندهای کفشم را نبسته راه افتادم. 

شب ها رانندگی تو خیابانهای لخت این شهر شلوغ کثیف بدجوری میچسبد به ادم. پا را گذاشتم و روی گاز و چهاروسیو هشت دقیقه همانجای همیشگی بودم. دکمه های لباسم را نبسته بودم حتا. همیشه دلم میخواست بندهای کفشم را نبندم. تا وقتی منتظرش میشوم زل نزنم به آینه تا ببینم بالاخره کی آن هیبت دوست داشتنی از دور پیداش میشود و تقه ای به شیشه میزند که من سه متر بپرم هوا هربار. و خودم را به بندهای کفشم مشغول کردم. و یک اضطراب تعریف نشده ای داشتم. و یکهو زدم زیر گریه. الکی و بیدلیل. شاید چون از خواب ماندنم احساس حماقت کرده بودم.

حس عجیبی به سرما دارم. ازش بدم نمیاد. ازش میترسم. من واقعن از سرما میترسم.


واحدارو بطرزِ وحشتناکی این ترم محدود ارائه دادنو با آشغالترین استادای ممکن. یه طوریه که من بخوامم نمیتونم واحدامو پر کنم! مجموع چیزایی که میتونستم بردارمو شمردم به دوازده یا نهایتن چهارده واحد نمیرسه :(

نمیدونم این حرومزاده ها دارن چه گهی میخورن. واقعن نمیدونم باید چه خاکی بسرم بریزم :((

حاضرم قسم بخورم یک بعدازظهر پاییزی زانوهام را بغل کرده بودم و زار میزدم که صدای کمانچه امد. سیم هاش انگار رگهای من بودند که ناخنهاش را آرشه وار میکشید روی آنها. و من دردی میکشیدم که لذتش را نمیشد ندید گرفت. "بس کن خدا را ای چگوری بس... ساز تو وحشتناک و غمگینست..."

تو ده یه پیرزنی هست. بهش میگن عمه سلطان. ازش شیر و ماست میخریم. اقاجونمو خوب یادشه خودش و شوهرش. بعضی وختا که منم با مامانم میرم خونش با اون لهجه کرجیش کلی حرف میزنه. 

مامانم بهش میگه عمه میگن یه دختره خودشو تو ده آتیش زده. چرا ؟

یه آهی میکشه.

- دیه یه کتویی داشته ببم...

بعدن میفهمم یه دخترش قبلنا خودشو آتیش زده.

کتو ینی درد.

et si tu n'existais pas

dis-moi pourquoi j'existerai

pour traîner dans un monde sans toi

sans espoires et sans regrets

....

et si tu n'existais pas

dis-moi comment j'existerais

je pourrais faire s'emblant d'être moi

mais je ne serrais pas vrai

.....

چقد گریه داره امشب. :(

لالایی ویگن...

کلن همینه فاز. وختی ناراحتم وختی غمگینم وختی عصبانی یا افسرده یا هر چی ام باید بشینم یه گوشه انقد با خودم حرف بزنم که یا عر بزنم یا خوابم ببره. فقط همه وختی دوسِت دارن که خل باشی و بخندونیشون و اینطورا.


sous le ciel de paris

ینی زیر آسمون پاریس. اسم یه اهنگ ادیت پیافه. 

دقیقن روایت همین عکسه س. گفته بودم میرم تو گوگل مپ هی میزنم شانزلیزه میچرخم. خل شده م حتمن. 


پ.ن: بطرز نوشتن شانزلیزه اون بالا توجه کنید :))

یه استاد جدید داریم انقد ادم نازنینیه. یک ذره توهین یا چیز بد تو رفتارش نیس. سوادش درحد معقوله انقد که بشععورت توهین نمیشه و کلن همه رقمه با ادم را میاد. این ادم بیس انتخاب واحد منه برا ترم بعد. هرچی اراءه کنه جارو میکنم. :)

حقیقت تلخیه اینکه کتابای صوتی بخش زیادی از تنهاییمو پر میکنن جدیدن. واقعن ازینکه دارم صدای یه ادمو میشنوم حس تنهاییم کم میشه. اما امان ازین زنای مزخرفی که اینا رو میخونن. همه غلط غلوطای فاحش. مثلن قبل خواب گوش میدم که خوابم بگیره بدتر خواب ازسرم میپره. دختره با اون صدای درپیتش ژرف رو بکسر ژ میخونه. من صدای پیرزنا رو دوس دارمو مردای مسن. صدای زنا رو اما، اه. نه اصلن.

امشب بعد مدتها آسمون به سرخی نمیزنه. شاید معنیش اینه که قراره امتحانای فردامو پاس کنم . 

:-|

تنهایی بیریخت. ولم کن :((

هی میخواستم تا نشده نگم ولی الان انقد ناراحتم که باید برا اینکه یه کم خودمو اروم کنمو میگم. 

قراره برم یه دبستانِ پسرونه به پسربچه های خنگ شیشم ادبیات درس بدم. ینی درس که نه دقیقن. برا تیزهوشان باهاشون تست اینا کار کنم. وای ولی انقد ذوق دارم از فک کردن بهش. فک کن بری سرِ کلاس یه مشت پسربچهء گوگول مگول نشسته باشن زل زده باشن بهت. بعد تو بشی خانوم معلمشون. خیلی فانتزیه. من اصن نمیدونم دربرخورد با بچه های انقد کوچیکتر از خودم باید چیکار کنم واقعن. یکی دوباری ام که درس داده م سرِ بچه های نهایت سه چار سال کوچیکتر از خودم رفتم. اخیش. معلم بودن خیلی خوبه. من دلم میخواد آخرِ آخرشم معلم بشم. فانتزیِ معلم بودن انقده قویه که میتونه اشکای ادمو بند بیاره.

نمیشه اگه یکیشون کچل بود من خیلی دوستانه بزنم پسِ گردنش ؟ :)


اصن تصمیممو گرفتم. دیگه خودمو اذیت نمیکنم. درس نمیخونم. حداقل مثنوی رو دیگه نمیخونم. یا مثِ همیشه شانس میارم و پاس میشم یا می افتم. به د ر ک.

نمیخوام درس بخونم اصن :(

ن م ی خ و ا م :(

هیچ کاری نمیخوام بکنم. میخوام برم بمیرم :(

:( 

چقد گریه ناکم :(