نفهمیدم کی خوابم برد. فقط یادم هست که پاهام ذوق ذوق میکردند و میپیچیدم بخودم. بعد همه چیز هیچ شد. ادم وقتی خوابش میبرد همه چیز هیچ میشود انگار. 

بعد بخودم امدم. دیدم گوشی را گرفته ام دستم و دارم کلمات نامفهومی سرهم میکنم. نه میفهمیدم او چه میگوید نه حتا حرفهای خودم را میفهمیدم و تعجب ازینکه چرا هیچی نمیفهمم  کلافه ترم هم کرده بود. بعد ساعت را نگاه کردم و دیدم اوه. ساعت چهاروبیست دقیقه ست. فرار بود چهار من همانجای همیشگی باشم ولی حالا داشتم توی تختم وول میخوردم و معده م داشت از جاش کنده میشد. از جام پریدم. نفهمیدم چی پوشیدم یا چطور پوشیدم و بعد حمله کردم سمت یخچال و یکمشت خوراکی تپاندم توی کیفم و کلنگ و سوییچ و کلید و هزارکوفت و زهرمار دیگر را بزور توی دستهام گرفتم و بندهای کفشم را نبسته راه افتادم. 

شب ها رانندگی تو خیابانهای لخت این شهر شلوغ کثیف بدجوری میچسبد به ادم. پا را گذاشتم و روی گاز و چهاروسیو هشت دقیقه همانجای همیشگی بودم. دکمه های لباسم را نبسته بودم حتا. همیشه دلم میخواست بندهای کفشم را نبندم. تا وقتی منتظرش میشوم زل نزنم به آینه تا ببینم بالاخره کی آن هیبت دوست داشتنی از دور پیداش میشود و تقه ای به شیشه میزند که من سه متر بپرم هوا هربار. و خودم را به بندهای کفشم مشغول کردم. و یک اضطراب تعریف نشده ای داشتم. و یکهو زدم زیر گریه. الکی و بیدلیل. شاید چون از خواب ماندنم احساس حماقت کرده بودم.

نظرات 1 + ارسال نظر
بهار یکشنبه 29 دی‌ماه سال 1392 ساعت 12:26 ب.ظ http://noghte-adab.blogfa.com

گریه ت به خاطر استرس و هیجانی بوده که تحمل کردی!
درضمن من معذرت میخوام... فکر کنم به خاطر من خواب موندی!
خوش گذشت حالا؟!

دیوونه معذرت چیه
کمترازینم شده بخوابم خواب نمونم
بیشترازینم خوابیده م خواب مونده م!
تازه اونم خواب مونده بود درنتیجه اتفاقی نیفتاد :)
خوش که گذشت. ولی من کلن نیمساعت بالا رفتم بعد برگشتم اونا خودشون رفتن :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد