188-

برای آخرین بار برایش دست تکان دادم و بعد کندم. زمین را با همین انگشت هاام کندم. بوسیدمش. و گذاشتمش توی قبر. انگار کودکی باشد سه ساله. و بعد روش خاک ریختم. ریختم. ریختم. و بعد کنارش نشستم به ریز ریز کردنِ خودم. نفسم بالا نمی آمد. انگار که خودم را چال کرده باشم. شاید حقیقت داشت. شاید خودم را چال کرده بودم. شاید خودم بودم که در او بودم. یا شاید چشم های او بود که در من رسوخ کرده بود. 

187-

امروز یک جورِ نافرم و بدی شده ام. مدام میروم توی گذشته و برمیگردم. روزهایی که فقط یک آدم توی آن دنیای غم انگیز بود که من را میدید که هستم و نفس میکشم. که من فکر میکردم فقط یک نفر توی دنیای کوچکم هست که میشود اطمینان کرد بهش. که آدم را ناامید نمیکند. بدقولی نمیکند. همیشه هست. و هیچ وقت اخم روی صورت پرچینش نمینشیند. آدمی بود که من هرروز صبح می دیدمش. قصه هاش را یادم هست که از خودش میگفت. هیچ کتابی نخوانده بود. تخم مرغ درست میکرد برام. و ارام ارام میداد به خوردم. و من نور آفتاب میخورد بهم. چشم هام گرم میشد و کم کم دیگر صداش را نمیشنیدم. و بنظرم زندگی خیلی ساده می آمد. اما او زندگیش پر از غم بود. چه می فهمیدم.

از طبقه پایین که خودمان بودیم فرار میکردم میرفتم بالا. شب ها انقدر زار میزدم که مامان ولم کند بروم بالا. بخزم زیر پتوش و خوابم ببرد. ارامشی که داشتم را یادم نمی رود. غیراز آن لحظه ها همه جای آن خانه عذابم میداد. دلم میخواست دنیام را بغل کنم ببرم بالا. و دیگر برنگردم. 

القصه که ... نمیدانم اگر او نبود امروز هرکداممان کجا پرت شده بودیم. انگار بال هاش را باز کرده بود همه را گرفته بود زیر بالش. انقدر زیاد بودیم که بال هاش زخمی شد. اما اهمیتی نمیداد. اینطوری خودش را فرسود. انگار که از گوشتِ خودش به ما داد تا بزرگ شدیم. که وقتی بزرگ شدیم دیگر چیزی از خودش نمانده بود.  آنروز که با آن حالِ کذا روی تختِ بیمارستان دیدمش، ذره ذره روح از نوکِ پاهام در رفت. برایم خدا بود تا آنروز. آنروز فهمیدم زندگی رئال تر از قصه هایی بود که میگفت. روز های شیمی درمانیش یادم هست. تمامِ خاطراتِ بچگیم جان میداد هر هفته دوشنبه جلوی چشمم. بی حال می آمرد می افتاد جلوی بخاری. چشم های باز نمیشد. یک تکه گوشت بود که می ترسیدیم تحملش نکنیم. بیشتر از خودمان میترسیدیم. امروز اما من دلم گرفت. فکر نمیکردم فرشته ای که او بود، یک روز انقدر بوی تعفن بگیرد که کسی نرود طرفش. که شب خواهرم با اکراه برود کنارش بخوابد. کسی که من از همه ی دنیا فرار میکردم شب ها کنار او آرام میشدم. نمیتوانم این قضیه را حل کنم برای خودم. کسی که از همان اول برای آدم همه چیز باشد تا آخر هم همه چیز می ماند.

-

بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــع


صدایی که مدام میشنوم جدیدن.

-

درین  قفس که  مرا قدرتِ  پریدن  نیست

خوشاکه سنگِ حوادث شکست بالِ مرا.

186-

این ساعت های آخرِ سه شنبه واقعن اذیتم میکند. کتابی روی میزم هست که نمیتوانم مشت بکوبم روش. استادی هست که دلم رضایت نمیدهد نگاه کنمش. میترسم بین ریش های نامرتب و بلندش گم بشوم. و یا بین دندان های زشتش که ترجیح میدهم کمتر بخندد و بیشتر جدی باشد چون من از خنده تصویر های بهتری دارم در ذهنم. و خاطراتِ زجرآورم. وای وای. با دستان خودم خودم را انداختم وسطِ معرکه ای که یک سال بود ازش میگریختم. این چه بلایی بود سرِ خودم آوردم. میخواستم چی را به کی ثابت کنم؟ اگر خودم را ننداخته بودم چنین جایی، شاید یک راهی بود که فراموش کنم چه کارهایی با خودم کردم. اما الان دیگر امکان ندارد بتوانم فراموش کنم حماقت های خودم را. چون آدمش جلوم رژه می رود و یادم می اندازد که چه قدر پوچ و مسخره گه زدم به همه چیز. از کجا تصمیم گرفتم انقدر گه باشم ؟ نپرس.

185-

نه خب اینطوری نمیشود که آدم به کللی عوض شود. باید یک گوشه هایی از خاطراتِ بدِ هرکس همیشه همراهش باشد که احساس نکند تمام شد و رفت. باید آدم حس کند که همیشه یک چیزی دارد دنبالش میکند. باید یادش بیاید که یک روز چه بلایی سرش آمد. اما هرکسی اینقدر بخت یارش نیست که با بدبختی های گذشته ی زندگیش چشم تو چشم شود هر هفته ای چندبار. که من شانسش را دارم.

184-

برعکس نشستن روی نیمکت پارک، عادت مسخره ایست که من دارمش. آن قدر صبر میکنم که ذره ذره ی عطرش در من ته نشین شود. بعد زل می زنم بهش. به آن موجودی که به خیالم تا آخرِ این حیاتِ لعنتی دوستش خواهم داشت. میخواهم اصلن به خدا بغرّم و بگویم او را به نگاهش نیالاید. او باید همینطور پاک که هست بماند. و من با تمامِ جان ببویمش. و احساس کنم درین جای غم انگیز شکنجه نمیشوم. یادم برود همه ی بدبختی هایی را که اینجا از سر و کولمان بالا میرود. بگذار فکر کنم هیچ چیز نیست که آنقدر بد باشد که خوبیِ این احساس را از یادم ببرد. بگذار یادم برود. به این فراموشیِ خودآگاهانه نیاز دارم. مونالیزا. من دارم نابود میشوم. بخند و بگذار خنده ات زهری را که به خوردم داده اند خنثی کند. وحشیانه بخند.

-

ناخن هایت را از روحم پس بکش. من زخمیِ بالفطره ام.

-

دختره را بستمش به پای سگ. یا شاید شریکِ جرمی داشتم یادم نیست. انقدر هیجان زده بودم که یادم نیست خودم دختره را بستم به سگ یا کسی را مجبور کردم این کار را بکند. اما در اصلِ قضیه توفیرِ چندانی نمیکند. بهر حال سگ بردش. سگی که من نبود. اما چقدر شبیهِ من بود اخلاق های پوچ و مسخره اش. و داشت دختره را میکشید با خودش. و اسمش بود که مابسته بودیمش. دختره اینجوری تفریح میکرد.

183-

بعضی آدم ها تجسمِ دوره های زجرآورِ زندگیِ آدمند. انقدر که میخواهی ازشان فرار کنی. اول سرشان را بکوبی به دیوار و بعد فرار کنی. بعضی آدم ها بعضن خودشان جزئی از دوره های زجرآورِ زندگیِ آدمند. من تازه به جاهای غیرِ دردناکش زسیده ام. جاهایی که خفه کننده نیست. همین. نمیگویم خوب. فقط بد نیست. فقط من از اینکه با غرور در میراثِ رضا شاه قدم بزنم احساسِ خوبی پیدا میکنم. از آن درِ بزرگش می روی تو. و احساس میکنی وجود داری تو هم. چیزی بیشتر از یک وجود داشتنِ ساده. احساس میکنی میتوانی آنجا تحصن کنی و دیگر به عقب برنگردی. احساسِ عقده میکنی و ازین بابت حسِ بدی نداری. در چنین شرایطی ام. اگر بتوانم از شرِ آن آدمها خلاص شوم تقریبن میشود گفت خوبم. حتا اگر باشند باز هم خیلی احمقانه خوبم. خیلی.

182-

آرزوی آدم تا وقتی آرزو باشد چیز خوبیست. حال آدم را خوب میکند اصلن. اما به محضِ اینکه واقعیت میشود، یک آن پوچی سردی آدم را بغل میگیرد. که خب آخرش چه. این یعنی واقعن همان چیزی بود که میخواستم؟ اصلن حالا که بهش رسیده ام باید چکار کنم ؟ به بعدش فکر نکرده بودم.. اصلن اگر همانطوری که فکر میکردم نباشد آن وقت دلم میخواهد دنیا را سگ ببرد. یک آرزویی را یک سال پروبال داده ای در ذهنت، نه چون خیلی چیزِ خوب و دست نیافتنی ای بوده. صرفن چون تو نیاز داشته ای خودت را در آن برهه ی زمانی به یک چیزی بیاویزی که بمانی. و بعد ها برسی بهش. و احساس پوچی کنی. 

- یک روز خودم را میبرم.

181-

درمن یک جور حسِ مادرانه ای نسبت به خودم وجود دارد که بالا میگیرد گاهی. ازینجا شروع میشود که دلم برای خودم میسوزد. بعد میخواهم خودم را بغل بگیرم. و آرام آرام اشک بریزم و خودم را دلداری بدهم. گاهی حتا برای خودم لالایی هم میخوانم. از آنهایی که هیچ وقت کسی یادش نبود برایم بخواند. گاهی دست راستم را نرم نرم میکشم روی شانه ی چپم که مثلن خودم را نوازش کرده باشم. و گاهی معکوسش. دست چپم را روی...

این اصلن به آن معنی نیست که من خودشیفته باشم یا چنین چیزی. من حتا گاهی مادری عصبانی میشوم که میخواهم خودم را که بچه ی خودم باشم به بادِ کتک بگیرم. با خودم قهر هم میکنم. دعوا هم میکنم. و متنفر هم میشوم. اما نهایتش دلم برای خودم به رحم می آید. مثلِ مادری میشوم که بچه ام را که خودم باشم قبول ندارم. اما نمیتوانم رهایش کنم برود یک گوشه ای سرش را بگذارد زمین و بمیرد زودتر. میخواهم با بغض خودم را بغل کنم. اما دستم به خودم نمیرسد.

من خودشیفته نیستم. فقط گاهی دلم برای خودم که بچه ی خودم باشم میسوزد.