187-

امروز یک جورِ نافرم و بدی شده ام. مدام میروم توی گذشته و برمیگردم. روزهایی که فقط یک آدم توی آن دنیای غم انگیز بود که من را میدید که هستم و نفس میکشم. که من فکر میکردم فقط یک نفر توی دنیای کوچکم هست که میشود اطمینان کرد بهش. که آدم را ناامید نمیکند. بدقولی نمیکند. همیشه هست. و هیچ وقت اخم روی صورت پرچینش نمینشیند. آدمی بود که من هرروز صبح می دیدمش. قصه هاش را یادم هست که از خودش میگفت. هیچ کتابی نخوانده بود. تخم مرغ درست میکرد برام. و ارام ارام میداد به خوردم. و من نور آفتاب میخورد بهم. چشم هام گرم میشد و کم کم دیگر صداش را نمیشنیدم. و بنظرم زندگی خیلی ساده می آمد. اما او زندگیش پر از غم بود. چه می فهمیدم.

از طبقه پایین که خودمان بودیم فرار میکردم میرفتم بالا. شب ها انقدر زار میزدم که مامان ولم کند بروم بالا. بخزم زیر پتوش و خوابم ببرد. ارامشی که داشتم را یادم نمی رود. غیراز آن لحظه ها همه جای آن خانه عذابم میداد. دلم میخواست دنیام را بغل کنم ببرم بالا. و دیگر برنگردم. 

القصه که ... نمیدانم اگر او نبود امروز هرکداممان کجا پرت شده بودیم. انگار بال هاش را باز کرده بود همه را گرفته بود زیر بالش. انقدر زیاد بودیم که بال هاش زخمی شد. اما اهمیتی نمیداد. اینطوری خودش را فرسود. انگار که از گوشتِ خودش به ما داد تا بزرگ شدیم. که وقتی بزرگ شدیم دیگر چیزی از خودش نمانده بود.  آنروز که با آن حالِ کذا روی تختِ بیمارستان دیدمش، ذره ذره روح از نوکِ پاهام در رفت. برایم خدا بود تا آنروز. آنروز فهمیدم زندگی رئال تر از قصه هایی بود که میگفت. روز های شیمی درمانیش یادم هست. تمامِ خاطراتِ بچگیم جان میداد هر هفته دوشنبه جلوی چشمم. بی حال می آمرد می افتاد جلوی بخاری. چشم های باز نمیشد. یک تکه گوشت بود که می ترسیدیم تحملش نکنیم. بیشتر از خودمان میترسیدیم. امروز اما من دلم گرفت. فکر نمیکردم فرشته ای که او بود، یک روز انقدر بوی تعفن بگیرد که کسی نرود طرفش. که شب خواهرم با اکراه برود کنارش بخوابد. کسی که من از همه ی دنیا فرار میکردم شب ها کنار او آرام میشدم. نمیتوانم این قضیه را حل کنم برای خودم. کسی که از همان اول برای آدم همه چیز باشد تا آخر هم همه چیز می ماند.

نظرات 4 + ارسال نظر
sobhan چهارشنبه 26 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:37 ق.ظ

nemidoonam in bandeh khoda kie vali kheili ziba ehsasetoon ro be tasvir keshidid
dar in mavared ruzegar vaghean namardo biarzeshe
vali
"kasi ke az haman aval baraye adam hame chiz bashad
ta akhar ham hame chiz mimanad"baleh

سیمین پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:33 ب.ظ http://www.silber.blogfa.com

:(

چه غم غم انگیزی ...

غمگین شدم ... غمگین تر شدم ...

مریم جمعه 28 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:58 ب.ظ http://ensanin.blogfa.com

آخییییییییییی
چقدر بغض داشت
قول میدم امشب برای خودش
برای همه ی آدمای به دردبخوری که میشناسنش دعا کنم
چقدر خوب بود قدیمات. . .

دعا کن
چیزی شد خبرم کن.

خواهلی دوشنبه 1 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:08 ق.ظ

خیلی اشک ریختم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد