باز ابر میگرید امشب.
تا دلِ کدامین عاشق فشرده است.
خدا را بگوییم برود آدمهای جدید بسازد.
ما مدتی نیاز داریم نیمه هامان را پیدا کنیم.
باید باشند ادم هایی در زندگی هرکس، که اگر مجبور شدی از زندگی ات فرار
کنی، چند ساعتی بتوانند فراموشی را تزریق کنند بهت. و باعث شوند لبخند روی
لبهایت جاخوش کند. امروز که از خانه زدم بیرون، فقط میخاستم فرار کرده
باشم. میخاستم عقده هایم را باز کنم. بغضم را بالا بیاورم. خسته بودم از
بلعیدنش. خودم را سپردم به پاهام. اول خاستم بنشینم توی اتوبوس، و زمان
بگیرم تا ساعت 6 چقدر وقت هست. نصفش را بروم نصفش را برگردم. اما به فردوسی
که رسیدم دلم لرزید. خاستم در آخرین روز تا یک ماه بعد به خودم وفادار
باشم. به کافه های تهران هم. تابه حال رومنس نرفته بودم. اما یک جوری رسیدم
بهش که انگار سال ها آنجا تحصن کرده بودم. کسی چه میداند شاید در زندگی
قبلیم.. آه. و من پشت پنجره کز کردم. او بود. فقط او بود که میفهمید من
باید همیشه بیرون را نگاه کنم. و همین هایش من را عاشق تر میکرد. محیط
رومنس افسرده ترم کرد. زدم بیرون. رفتم اوپرا. که روز قبلش با او رفته
بودم. ازینکه آدمهای آنجا را میشناختم حسس بهتری داشتم. یک پسری بود که من
همیشه میدیدمش. و احتمالن همیشه دیده بود مرا. انقدر زودباورانه با دنیای
آدمها خو میگرفت که باعث شد بخندم. اولین بار بعد از آنهمه تنش که آنروز
آوار شده بود رویم. پرسید منتظر کسی ام. که گفتم نه. و به صندلی خالی
روبرویم نگاه نکردم. که جای او بود دیروز. بعد فهمیدم که چقدر نبودنش
میتواند روحم را بخراشد. ازان خراش های عمیق.پسره برگشت. باز پرسید که منتظر کسی نیستم؟
و من چقدر او را دوست دارم. حاضرم تمام داشته هام را بدهم سگ ببرد. اما او در آغوشم بگیرد و من فارغ شوم از هر دردی. و بخاهم ان لحظه لحظه ی پایان ناپذیر پایان دنیا باشد.
منم. کز کرده پشت پنجره ی کافه رومنس.عباس معروفی نمیخاهم. گریه هم نمیخاهم. میخاهم کمی تنها باشم تا باورم شود تنهاام.
چیزی حس نکردم اما صدای خرچ خرچ توی جمجمه ام میپیچید و مزه ی خون دهانم را پر کرد و بغض گلویم را گرفت. دلیلش را هم نفهمیدم. بچه که بودم از مامان میترسیدم وقتی حین دعوا با بابا داد میزد. امروز اما دیگر نترسیدم. فقط پیاده شدم از ماشین. و انگار که هیچکس را نداشته باشم به راهم ادامه دادم. حالم از هردوشان به هم میخورد. تنها مطب که بودیم، یک لحظه برگشتم نگاه کردمش. که داشت با تسبیحش بازی میکرد و لبهاش تکان میخورد. و بیشتر متنفر شدم. یک وقت هایی تنهاییم باورم میشود. امروز باورم شد. و همینطور تا چند ساعت بعدش که خابیدم اشک پشت چشم هام جمع شده بود. بچه تر که بودم همیشه یک مشت آدم لعنتی وجود داشتند که اذیتم میکردند. و من تنها بودم. به ندرت هم گریه میکردم. اما خوب یادم هست که هروقت هربلایی سرم می آمد مقصر نهایی باز من بودم. و این قضیه آزارم میداد. من بزرگ شده ام. واکنش هایم را تغییر داده ام. اما هنوز جایی در وجودم خالیست که هیچ وقت پر نمیشود.
فرکانس کانال بیخیالی رو بده پدرسگ. شدید لازمش دارم/
یک مدتی میشود که به خاطره هام بی محلی میکنم. انگار که از اول هیچ خاطره ای نداشته ام. انگار که میخاهم از این به بعد یک خاطره های جدید و خوب تری برای خودم بسازم و با آنها بزی ام. و سرم. وای. امروز وسط آدم ها بودم. که فهمیدم سرم سنگینی میکند روی تنم. که احساس کردم دلم میخاهد بکنمش و دور بیندازمش. تنها لذت زندگیم این است که او بغلم کند. که خوب بدون سر هم امکان دارد. احساس میکنم یک مدتی نیازش ندارم. سرم را میگویم. دیوانه ام میکند. مطمئن نیستم اما دلم میخاهد وداع بگویمش. امشب دلم میخاهد بزنم بیرون. سرم را بکنم. و اولین سگی که دیدم سرم را تقدیم کنم بهش. که با خودش ببرد. ببرد دور. شاید دستی هم بکشم روی سرش. گاهی با سگ ها همزادپنداری میکنم. دوست دارم سگ باشم. یا همه چیز سگی باشد. ولی چه فایده. خیابان های شهرم امشب به گه کشیده شده.
بعضی روزها، با بعضی آدمها، انقدر خوب است که مشکل کسی بتواند خرابش کند. خاصه که آن شخص هیچ چیزی نباشد جز یک موتوری با انبوهی ریش که شهرم را سم میپاشد. این جا شهر من است. هواش، هوای کثیفش مال من است. کسی به زور نمیتواند ازم بگیردش. و من دلم نمیخاهد جایی بروم. در فکرم میکوبمش در هم. تکه تکه اش میکنم. نابود میکنمش. سممش را تنفس نمیکنم. انقدر میمانم که فکرم واقعیت شود. من تمام خاطراتم را به شهرم، به ولیعصرش مدیونم. نمیگذارم کسی این ها را ازم بگیرد و مجبورم کند بروم یک گوشه ی دیگر دنیا خاطره هایم را از نو بسازم. که یک مشت لاشخور هر بلایی خاستند سر شهرم، سر ولیعصرش بیاورند. یک بار دیگر پارک دانشجوم را میبینم. بی آنکه آن آدم های زشت و ترسناک با آن ماشین هایشان جلوش رژه بروند. با غرور یک روز در همین ولیعصر شالم را میکنم از سرم. و میدوم. از پایینش به بالاش. از بالاش به پایینش. که موهام هوا بخورند. بپریشند. در هم شوند. و کسی نباشد که بخاهد پا بگذارد میان رویاهام و به هم بریزدشان. آرزوی خوبیست. بهش فکر میکنم همیشه. حتا اگر بخاهم به گور ببرمش، تسلیم نمیشوم در این مورد. تا آخر عمرم بهش فکر میکنم.
من دلم گریه میخاهد الان. درست همین الان. دوست دارم در بعد مکان و زمان محو شوم برای لحظه ای. و بگریم. نه از این هایش که آدم میخاهد بقیه بفهمند غم دارد. میخاهم بغضم را بتکانم و برگردم زندگی کنم. این بار حق چندانی ندارم که هرجور میخاهم رفتار کنم. این بار باید خودم را تطبیق بدهم. یک جور تمرین است که بدانم میتوانم خوب هم باشم. میدانی, یک سری واژه ها هستند که در لحظه های غیرطبیعی و غم انگیز که نمیشود آزارنده بودنشان را انکار کرد آدم دست میبرد بهشان که بگوید همه چیز جای خودش است. اما نیست. و من از این واژه ها در این لحظات به خصوص بیزارم. مورمورم میشود. حالم خراب تر میشود. باعث میشود فکر کنم اوضاع فقط برای من انقدر بد است و بحرانی. شب بخیر گفتن هم آخرین حربه ایست که دارم. که نشان دهم از درون یک چیزی دارد میخوردم. اما وقتی کار خودش را نکند این آخرین کار، بدتر هم میشوم حتا. احساس میکنم در شب رها شده ام. و تا صبح نباید جیک بزنم. حس خوبی نیست. بعضن غم انگیز هم هست اگر که نتوانم خودم را به خاب بزنم و اگر باورم نشود میخاهم بخابم. چه میگویم خدایا. من دلم گریه میخاست. هنوز هم میخاهد.
بعضی آدم ها حقشان نیست بعضی چیز ها. این اصلن به این معنی نیست که آن چیز ها بدند. میخاهم بگویم آن آدم های به خصوص حقشان چیز بیشتریست. مثلن او. به نظرم پیر موفقی می آید. هفتاد سال زندگی محترمانه ای کرده. هنوز با ابهت سیگار میکشد. موهایش را میپیچد. از زندگی بچه هایش راضی بنظر میرسد. در زندگی شغلیش موفق بوده تا الان و آدم های جوان زیادی هستند که دوستش دارند. چون سعی میکند پیر خوبی باشد. اما میگویم این زندگی حقش نیست. حقش نیست که دست بکشد از کار. که یک مشت شاگرد دست و پا چلفتی را ببرد به جای خودش ساز بزنند جاهای مختلف. و همه ناامیدش کنند. آنروز که سوده خرابکاری کرد فهمیدم که چقدر غرور کاریش له شد. که گذاشتش کنار. و دست گذاشت روی من. و من تمام ترسم این بوده و هست که کسی را ناامید کنم. از ناامید کردن خودم انقدری نمی هراسم که از ناامید کردن کسی. باید بعد از این کنکور لعنتی تمام تلاشم را صرف این کنم که گند نزنم. من هیچ وقت نخاسته ام بهترین باشم. صرفن میخاهم گند نزنم.
یک وقت هایی انقدر تنها میشوم که در عین اینکه نیاز دارم به کسی که تنهایی ام را از بین ببرد، دلم میخاهد وانمود کنم بی نیازم از اینکه کسی پا بگذارد به خلوتم. در چنین حالتی خیلی دوست دارم کسی درکم کند و اگر نکند بدتر بغض میگیردم. چند شب پیش فاطمه بود. فکر میکردم از خیلی وقت پیشش سرش را کرده تو دنیای خودش و قصد ندارد بیرون بیاید. گوشه ی تختم ریز ریز اشک میریختم که آمد. هی حرف زد. حرف زد. اس ام اس دادن بهش عادتم شده اصلن. حتا اگر یک اتاق آنطرف تر توی همین خانه باشد. بهش گفتم از همه نا امیدم. که فهمید باید بیاید. و آمد. وسط حرف هایش نفهمیدم چه شد که شانه هایم شروع کرد لرزیدن. قصد نداشتم آنقدر به هم بریزم. ترسیده بودم ازینکه چرا تمامی ندارد این وضع. حتا ترسیدم از اینکه بترسانمش. ولی او نترسید. یا بروز نداد. انقدر حرف زد که احساس کردم خالی شدم. و رفت. او که رفت، من چشمانم گرم شد و خابیدم. اما خودش. گریه کرد. گریه کرد برای من. تا ساعت 3 گریه کرد. و من این را فرداش فهمیدم. یادم آمد یک خاهری دارم که دوست دارم همیشه داشته باشمش.
تمام این سال لعنتی دلم میخاست خودم را بکوبم به دیوار های مدرسه. وحشی تر از همیشه شده بودم. با بغض آغازید. یا نه. اگر بخاهیم از کمی قبل ترش حساب کنیم با تحقیر. چیزی بود که فکرش را اصلن نمیکردم. اما درست وقتی همه چیز خراب شده بود روی سرم، فهمیدم این آخرین و مهم ترین چیزیست که باید تحمل کنم. امسال را میگویم. چرا گفتم تحقیر؟ حتمن یک چیزی بوده. من حواسم هست چی میخاهم بگویم. روزی که رفتیم ثبت نام سال جدید، من در یک جور بهت انکار پذیر به سر میبردم. سرتاپا حرص بودم و محکم. که کسی فکر نکند شکسته ام. حتا خودم. یادم نمی رود مدیر لعنتی مان را. که چه کنایه ای زد بهم همان اولش. "دخترم اول مطمئن میشدی طلا میگیری بعد ابروهاتو برمیداشتی!" و من زهرخند زدم. انگار که به هیچ جایم نگرفته باشمش. لابلای حرف هایش گفت باید یکی دو هفته ای قید مدرسه را بزنم. که مامان سرش را گرفت بالا و خم نیاورد به ابروهاش. زنک منتظر خاهش بود. میخاست اعتراف کنم به بدبختی ام. مامان رسید به دادم. و نگذاشت خم شوم. نشدم. دو هفته بعدش بی هوا هل داده شدم وسط بچه هایی که انتظارم را نمیکشیدند. که بهم امیدوار بودند آن مانع لعنتی را بپرم و بروم پی زندگیم. اما هیچ کدام -دست کم آن اوایل- به روی خودشان نیاوردند که دارند ریز ریز شدنم را میبینند. فحش هام، خابیدن هام، حتا گاهی خروپف هام سرکلاس را تحمل کردند. حتا معلم ها، معلم هایی که تمام عمرم ازشان بیزار بودم امسال یک جور دیگری تحملم کردند. خلاصه امسال گذشت. با تمام بدبختی هاش گذشت. امروز کتابهای تستم را که جمع کردم بدهم یکی از بچه های مدرسه، یک لحظه بغض چنگ زد به گلویم. یادم افتاد روز هایی را که ناامیدانه خابم میبرد روی این کتابها. اشک میریختم. با حرص تست میزدم. امسال یک مشت دوست نجاتم دادند. نه خدا. نه عشق. نه هیچ چیز فوق طبیعی دیگری.. فقط یک مشت دوست. آنروز که با گریه اسم بحر های لعنتی عروض را با مشت میخاستم بکنم توی حافظه ام، و بعد کتاب را پرت کردم آنطرف، راغب به دادم رسید. نه زیاد حرف میزند؛ نه اگر حرف بزند حرف خوبی میزند معمولن. اما آنشب به دادم رسید. حرف زد. حرف زد تا احساس کردم آرامم. احساس کردم میتوانم ادامه دهم. غزاله، که آنقدری که فکر کار من بود فکر خودش نبود. نگار. که با تمام بدی ها و خوبی هاش گریه ها و غرغرهام را تحمل کرد. و همه. همه. به طرز معجزه آسایی یک عده آدم من را هل دادند که برسم به امروز. که برای تمام امسال بغض کنم. نمیخاهم تکرار شود. نمیخاهم یک سال دیگر شاهد عقده های یک مشت روانی باشم وقتی میروم مدرسه. فقط میخاهم بگویم دلم برای خودم در روزهایی که گذرانده ام میسوزد و بغض گلویم را میگیرد وقتی بهش فکر میکنم. بد میگیرد لعنتی. بد.
متاسفانه یا خوشبختانه حسی مشابه پارسال دارم. که میدانم در آستانه ی گند زدنم. میدانم تحمل عواقبش را ندارم. خم میشوم. کم می آورم. اما این دانستن مرا به چیزی وا نمیدارد. آنروز یکی داشت زر میزد. داشت با دلایل احمقانه اثبات میکرد که گذشته گذشته است و چیزی که در پیش رو داریم مهم تر است. که بهش گفتم گذشته مثل گوشت مرده آویزان است به آدم. نمیشود کاریش کرد. گذشته ی من هم آویزان است بهم. تا همیشه. شاید اگر این گذشته نبود الان من انقدر برای کنکور آماده بودم که دیگر نگرانی نداشتم. اما نیستم. میدانم قرار است گند بزنم. یک هفته ایست هیچ گهی نخورده ام. و همه چیز پریده. حالا چه اهمیتی دارد. یک سالی میشود هیچ چیزی نیافته ام که اهمیت زیادی برایم داشته باشد. و این درد دارد. من نیاز دارم به یک چیز، به یک کس اهمیت بدهم. نیاز دارم با فعالیت خودم چیز ها را تغییر بدهم. نه اینکه عادت کنم. نه اینکه فقط بگذارم تا همه چیز بگذرد. اما این اتفاقیست که دقیقن دارد می افتد. دقیقن سعی در عادت کردن دارم. سعی در تطبیق دادن خودم با هرانچه اتفاق می افتد. لعنت به من.
از آنروز هاست که تحمل بدنم را ندارم. یا بدنم تحمل من را ندارد. چه فرقی میکند. از نوک پا تا فرق سرم درد است. تمییز جسمی و روحیش دیگر واقعن امر دشواریست. دوست دارم توده ی خاکستری مغزم را دراورم. بجوم و تف کنم. بجوم و تف کنم. هی تکرار کنم. از خودم، از ترکیبم امروز بیزارم. احساس زشتی میکنم. احساس بدترکیب بودن. به یک چیز مبهمی نیاز دارم. یک سری مشکلات لعنتی دارم که حالم را دارند به هم میزنند. تحمل اتفاقات عادی را ندارم. مغزم پر از گه است. دقیقن پر از گه. منتظر یک اشاره ام. یک تلنگر. که فروبریزم. مامان یک حرکت احمقانه ای دارد. که هر چندوقت یکبار میآید اعتماد به نفسم را میریزاند و میرود. بهم میگوید چاق. میگوید بدترکیب. از بچگی هم میگفت. هیچ وقت هم ازم تعریف نکرد. من هنوز میترسم فکر کنم زیباام. هنوز میترسم کسی بهم این را بگوید. اگر کسی بگوید، با همان حالت احمقانه ای که از مادرم یاد گرفته ام مسخره میکنمش. این از آن چیز هایی بود که شعورش را واقعن نداشت. ترجیح داد توی آغوش یک آدم که هیچ پیوند خونی و مهری با من ندارد ازم تعریف شود. این را واقعن ترجیح داد. و این چیزیست که انکارش میکند. چند شب پیش بی هوا آمد توی اتاقم. خیلی وقت بود اینکار را نکرده بود. خیلی وقت بود من رفته بودم توی دنیای خودم. که آنشب آمد و گند زد به تمام چیزهایی که برای خودم درست کرده بودم. و رفت نماز بخاند. صبح شده بود. که من با گریه خابیدم. به هر حال او کسی نیست که هنوز هم این چیزها را بفهمد. و من غمگینم خیلی.