148-

زودتر از آنکه فکرش را بکنی به پوچی میرسم . میخاهم بگویم خیلی زود به زود. اولش خوبم. از خودم بهترم. بعد کم کم یک چیزی می آید جلو چشمم که نمیتوانم نبینمش. همان چیز یک روز بهم میریزدم. و همه چیز را به هم میریزم. از نو میسازم تا یک روز باز برسم به همین نقطه یا نرسم. معمولن میگویم که دیگر نمیرسم. اما کسی چه میداند. یک گلدان خالی داشت مامان بزرگ گوشه ی حیاطش. از این بزرگ ها که توش پر بود از خاک. بدون گلی چیزی. یک روز یکهو یک چیزی تویش سبز شد. علف را میمانست. بهش توجه نکرد. جدی نگرفتش. چیز دیگری هم نکاشت در گلدانش. کم کم علفش بزرگ شد. خیلی بزرگ شد. عادت کرده بود آب بدهد بهش. ولی دقیقن نمیدانست چرا. بزرگ که شد یک روز دید درختچه شده ست. یک تک درختچه ی بی خاصیت که معلوم نبود از کجا آمده بود و کسی انتظارش را نمیکشید. خودش آمد و خودش بزرگ شد و حالا کسی دلش نمیامد از ریشه درآوردش. میخاهم بگویم رابطه ی آدمها همین است. نسبت به بعضی یا یک کشش پنهانی داری. پتانسیل دوست داشتنشان را داری. حالا به دلایلی الان امکانش نیست. اما از کجا معلوم که بعدن امکانش فراهم نشود. و میشود. من میگویم میشود. دیشب درِ دنیام را قفل کردم. دنیاهای زیادی دارم. درِ یکیشان را. و الان خوبم. راحت تراز آنکه فکرش را میکردم توانستم شانه خالی کنم. میخاهم بگویم خیلی راحت تر. خیلی.