155-

یک وقت هایی انقدر تنها میشوم که در عین اینکه نیاز دارم به کسی که تنهایی ام را از بین ببرد، دلم میخاهد وانمود کنم بی نیازم از اینکه کسی پا بگذارد به خلوتم. در چنین حالتی خیلی دوست دارم کسی درکم کند و اگر نکند بدتر بغض میگیردم. چند شب پیش فاطمه بود. فکر میکردم از خیلی وقت پیشش سرش را کرده تو دنیای خودش و قصد ندارد بیرون بیاید. گوشه ی تختم ریز ریز اشک میریختم که آمد. هی حرف زد. حرف زد. اس ام اس دادن بهش عادتم شده اصلن. حتا اگر یک اتاق آنطرف تر توی همین خانه باشد. بهش گفتم از همه نا امیدم. که فهمید باید بیاید. و آمد. وسط حرف هایش نفهمیدم چه شد که شانه هایم شروع کرد لرزیدن. قصد نداشتم آنقدر به هم بریزم. ترسیده بودم ازینکه چرا تمامی ندارد این وضع. حتا ترسیدم از اینکه بترسانمش. ولی او نترسید. یا بروز نداد. انقدر حرف زد که احساس کردم خالی شدم. و رفت. او که رفت، من چشمانم گرم شد و خابیدم. اما خودش. گریه کرد. گریه کرد برای من. تا ساعت 3 گریه کرد. و من این را فرداش فهمیدم. یادم آمد یک خاهری دارم که دوست دارم همیشه داشته باشمش.

نظرات 3 + ارسال نظر
خواهلت چهارشنبه 7 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 10:08 ق.ظ

عاچقتم:)

لاو یو تو آبجی خانوم !:)

ملیکا چهارشنبه 7 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:15 ب.ظ http://ciliata.blogfa.com/

قربونت برم
این روزای مزخرف دیگه آخراشه...

همیشه امید میدی و حس خوب :)
مرسی :*

po0ya پنج‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 05:27 ق.ظ

D:
توی اون دوره ی لعنتی که برای ما خییلی خییلی خوب بود ،‌ من کامپیوتری بودم ! D:
موفق باشی !

سلا م

عجب
پس ازونایی بودی که پسوورد وایرلس باشگاهو داشتن ؟:|
خیلی هم خوب :دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد