151-

متاسفانه یا خوشبختانه حسی مشابه پارسال دارم. که میدانم در آستانه ی گند زدنم. میدانم تحمل عواقبش را ندارم. خم میشوم. کم می آورم. اما این دانستن مرا به چیزی وا نمیدارد. آنروز یکی داشت زر میزد. داشت با دلایل احمقانه اثبات میکرد که گذشته گذشته است و چیزی که در پیش رو داریم مهم تر است. که بهش گفتم گذشته مثل گوشت مرده آویزان است به آدم. نمیشود کاریش کرد. گذشته ی من هم آویزان است بهم. تا همیشه. شاید اگر این گذشته نبود الان من انقدر برای کنکور آماده بودم که دیگر نگرانی نداشتم. اما نیستم. میدانم قرار است گند بزنم. یک هفته ایست هیچ گهی نخورده ام. و همه چیز پریده. حالا چه اهمیتی دارد. یک سالی میشود هیچ چیزی نیافته ام که اهمیت زیادی برایم داشته باشد. و این درد دارد. من نیاز دارم به یک چیز، به یک کس اهمیت بدهم. نیاز دارم با فعالیت خودم چیز ها را تغییر بدهم. نه اینکه عادت کنم. نه اینکه فقط بگذارم تا همه چیز بگذرد. اما این اتفاقیست که دقیقن دارد می افتد. دقیقن سعی در عادت کردن دارم. سعی در تطبیق دادن خودم با هرانچه اتفاق می افتد. لعنت به من.

نظرات 1 + ارسال نظر
po0ya دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:30 ق.ظ

این قضیه به طور انکار ناشدنی ای طبیعیه !
ما خیلی وقته عادت کردیم به عادت کردن .

سلا م

اوهوم
یه جاهایی گند میزنه به کار آدم .
در کل ولی مطمئن نیستم چیز بدی باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد