158-

من دلم گریه میخاهد الان. درست همین الان. دوست دارم در بعد مکان و زمان محو شوم برای لحظه ای. و بگریم. نه از این هایش که آدم میخاهد بقیه بفهمند غم دارد. میخاهم بغضم را بتکانم و برگردم زندگی کنم. این بار حق چندانی ندارم که هرجور میخاهم رفتار کنم. این بار باید خودم را تطبیق بدهم. یک جور تمرین است که بدانم میتوانم خوب هم باشم. میدانی, یک سری واژه ها هستند که در لحظه های غیرطبیعی و غم انگیز که نمیشود آزارنده بودنشان را انکار کرد آدم دست میبرد بهشان که بگوید همه چیز جای خودش است. اما نیست. و من از این واژه ها در این لحظات به خصوص بیزارم. مورمورم میشود. حالم خراب تر میشود. باعث میشود فکر کنم اوضاع فقط برای من انقدر بد است و بحرانی. شب بخیر گفتن هم آخرین حربه ایست که دارم. که نشان دهم از درون یک چیزی دارد میخوردم. اما وقتی کار خودش را نکند این آخرین کار، بدتر هم میشوم حتا. احساس میکنم در شب رها شده ام. و تا صبح نباید جیک بزنم. حس خوبی نیست. بعضن غم انگیز هم هست اگر که نتوانم خودم را به خاب بزنم و اگر باورم نشود میخاهم بخابم. چه میگویم خدایا. من دلم گریه میخاست. هنوز هم میخاهد.