154-

تمام این سال لعنتی دلم میخاست خودم را بکوبم به دیوار های مدرسه. وحشی تر از همیشه شده بودم. با بغض آغازید. یا نه. اگر بخاهیم از کمی قبل ترش حساب کنیم با تحقیر. چیزی بود که فکرش را اصلن نمیکردم. اما درست وقتی همه چیز خراب شده بود روی سرم، فهمیدم این آخرین و مهم ترین چیزیست که باید تحمل کنم. امسال را میگویم. چرا گفتم تحقیر؟ حتمن یک چیزی بوده. من حواسم هست چی میخاهم بگویم. روزی که رفتیم ثبت نام سال جدید، من در یک جور بهت انکار پذیر به سر میبردم. سرتاپا حرص بودم و محکم. که کسی فکر نکند شکسته ام. حتا خودم. یادم نمی رود مدیر لعنتی مان را. که چه کنایه ای زد بهم همان اولش. "دخترم اول مطمئن میشدی طلا میگیری بعد ابروهاتو برمیداشتی!" و من زهرخند زدم. انگار که به هیچ جایم نگرفته باشمش. لابلای حرف هایش گفت باید یکی دو هفته ای قید مدرسه را بزنم. که مامان سرش را گرفت بالا و خم نیاورد به ابروهاش. زنک منتظر خاهش بود. میخاست اعتراف کنم به بدبختی ام. مامان رسید به دادم. و نگذاشت خم شوم. نشدم. دو هفته بعدش بی هوا هل داده شدم وسط بچه هایی که انتظارم را نمیکشیدند. که بهم امیدوار بودند آن مانع لعنتی را بپرم و بروم پی زندگیم. اما هیچ کدام -دست کم آن اوایل- به روی خودشان نیاوردند که دارند ریز ریز شدنم را میبینند. فحش هام، خابیدن هام، حتا گاهی خروپف هام سرکلاس را تحمل کردند. حتا معلم ها، معلم هایی که تمام عمرم ازشان بیزار بودم امسال یک جور دیگری تحملم کردند. خلاصه امسال گذشت. با تمام بدبختی هاش گذشت. امروز کتابهای تستم را که جمع کردم بدهم یکی از بچه های مدرسه، یک لحظه بغض چنگ زد به گلویم. یادم افتاد روز هایی را که ناامیدانه خابم میبرد روی این کتابها. اشک میریختم. با حرص تست میزدم. امسال یک مشت دوست نجاتم دادند. نه خدا. نه عشق. نه هیچ چیز فوق طبیعی دیگری.. فقط یک مشت دوست. آنروز که با گریه اسم بحر های لعنتی عروض را با مشت میخاستم بکنم توی حافظه ام، و بعد کتاب را پرت کردم آنطرف، راغب به دادم رسید. نه زیاد حرف میزند؛ نه اگر حرف بزند حرف خوبی میزند معمولن. اما آنشب به دادم رسید. حرف زد. حرف زد تا احساس کردم آرامم. احساس کردم میتوانم ادامه دهم. غزاله، که آنقدری که فکر کار من بود فکر خودش نبود. نگار. که با تمام بدی ها و خوبی هاش گریه ها و غرغرهام را تحمل کرد. و همه. همه. به طرز معجزه آسایی یک عده آدم من را هل دادند که برسم به امروز. که برای تمام امسال بغض کنم. نمیخاهم تکرار شود. نمیخاهم یک سال دیگر شاهد عقده های یک مشت روانی باشم وقتی میروم مدرسه. فقط میخاهم بگویم دلم برای خودم در روزهایی که گذرانده ام میسوزد و بغض گلویم را میگیرد وقتی بهش فکر میکنم. بد میگیرد لعنتی. بد.

نظرات 4 + ارسال نظر
حامد چهارشنبه 7 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:56 ق.ظ http://www.hamedh.com

فکر کنم نیم ساعت قبل کنکور هم بیای پست بدی.
حالا اینایی که گفتی که چی نی، صبر کن افسردگی بعد از کنکورو ببین.

حامد.
تو همیشه افسردم میکنی
و این خیلی برام جالبه:دی

po0ya چهارشنبه 7 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 06:47 ق.ظ

گریه واقعا ؟!
یعنی از اینا که آب از چشم آدم میاد و آدم ناراحته ؟!!!
:O
D:

سلا م

شلوغش نکن پسر :))
مگه نوع دیگه ای ام داره ؟!

آرشام چهارشنبه 7 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 10:22 ق.ظ

چه غمناک:(

chooogi پنج‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:04 ق.ظ

مطمئن باش با اون کتابا...همونایی که جمعشون کردی...خیلی چیزا عوض میشه...
اون کتابای لعنتی نمیذاره باد به کله بخوره...
تموم شد همه چی...
یه توده ابر بارونی و باد خنک تا ۳ روز دیگه میرسه...
:)

یه ساله دارم به این روزای لعنتی و این کتابا میدم چوگان !
مطمئنی که تموم میشه دیگه ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد