149-

از آنروز هاست که تحمل بدنم را ندارم. یا بدنم تحمل من را ندارد. چه فرقی میکند. از نوک پا تا فرق سرم درد است. تمییز جسمی و روحیش دیگر واقعن امر دشواریست. دوست دارم توده ی خاکستری مغزم را دراورم. بجوم و تف کنم. بجوم و تف کنم. هی تکرار کنم. از خودم، از ترکیبم امروز بیزارم. احساس زشتی میکنم. احساس بدترکیب بودن. به یک چیز مبهمی نیاز دارم. یک سری مشکلات لعنتی دارم که حالم را دارند به هم میزنند. تحمل اتفاقات عادی را ندارم. مغزم پر از گه است. دقیقن پر از گه. منتظر یک اشاره ام. یک تلنگر. که فروبریزم. مامان یک حرکت احمقانه ای دارد. که هر چندوقت یکبار میآید اعتماد به نفسم را میریزاند و میرود. بهم میگوید چاق. میگوید بدترکیب. از بچگی هم میگفت. هیچ وقت هم ازم تعریف نکرد. من هنوز میترسم فکر کنم زیباام. هنوز میترسم کسی بهم این را بگوید. اگر کسی بگوید، با همان حالت احمقانه ای که از مادرم یاد گرفته ام مسخره میکنمش. این از آن چیز هایی بود که شعورش را واقعن نداشت. ترجیح داد توی آغوش یک آدم که هیچ پیوند خونی و مهری با من ندارد ازم تعریف شود. این را واقعن ترجیح داد. و این چیزیست که انکارش میکند. چند شب پیش بی هوا آمد توی اتاقم. خیلی وقت بود اینکار را نکرده بود. خیلی وقت بود من رفته بودم توی دنیای خودم. که آنشب آمد و گند زد به تمام چیزهایی که برای خودم درست کرده بودم. و رفت نماز بخاند. صبح شده بود. که من با گریه خابیدم. به هر حال او کسی نیست که هنوز هم این چیزها را بفهمد. و من غمگینم خیلی.

نظرات 2 + ارسال نظر
po0ya جمعه 2 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:24 ب.ظ

این بده ! :-؟
بد البته نه ، ناراحت کننده . :|

سلا م

ناراحت کنندس :|
در حد اینکه یه شب آدمو به گریه بندازه
نه بیشتر
میدونی چی میگم ؟

po0ya جمعه 2 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 08:15 ب.ظ

نه !
تجربه ی غریبیه !

خوش به حالت :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد