156-

دنیام را، تمام چیز هایی که دارم را باختم وقتی پ گفت خوشحال است از این که هستم. همیشه این حس غمگین آزارم میدهد که بودنم کسی را بیازارد. یا برای کسی اهمیتی نداشته باشد. شب هایی که باران می آید، سرم را میکنم زیر پتو و می گریم. حس میکنم اگر امشب تمام شوم هیچ کس نیست که از بودنم یا نبودنم ککش بگزد. حرف احمقانه ایست اما این حس آزار میدهدم. امروز اما خوشحال بودم. این که از بودنم کسی احساس خوبی داشته باشد، خیلی چیز خوبیست. میخاهم بگویم آدم یک روزی انقدر شاد است که دوست دارد به تمام روز های غمگینش بخندد. ارزش دارد اینکه کسی تو را با تمام اشتباهاتت بپذیرد و دوست هم داشته باشدت حتا. دوست داری از خودت بگذری برایش. یا یک چنین چیزی. کلن دوست داری دوستش داشته باشی . نمیدانم. امروز روز مهمیست. دلم میخاهد تا خودِ ظهر بخابم.  تا آنموقع کسی نیست که وجودم برایش فرقی کند. و من انگیزه ای برای بودن ندارم. اما بعدش. نمیدانم. هیچ ایده ای ندارم. احتمالن باید امید بدهم. باید خوب باشم که حس خوبی بتوانم بدهم و این خوب است. اسمش را میگذارم انگیزه. احساس مفید بودن میکنم. خب میشود گفت راضی ام.