چیزی حس نکردم اما صدای خرچ خرچ توی جمجمه ام میپیچید و مزه ی خون دهانم را پر کرد و بغض گلویم را گرفت. دلیلش را هم نفهمیدم. بچه که بودم از مامان میترسیدم وقتی حین دعوا با بابا داد میزد. امروز اما دیگر نترسیدم. فقط پیاده شدم از ماشین. و انگار که هیچکس را نداشته باشم به راهم ادامه دادم. حالم از هردوشان به هم میخورد. تنها مطب که بودیم، یک لحظه برگشتم نگاه کردمش. که داشت با تسبیحش بازی میکرد و لبهاش تکان میخورد. و بیشتر متنفر شدم. یک وقت هایی تنهاییم باورم میشود. امروز باورم شد. و همینطور تا چند ساعت بعدش که خابیدم اشک پشت چشم هام جمع شده بود. بچه تر که بودم همیشه یک مشت آدم لعنتی وجود داشتند که اذیتم میکردند. و من تنها بودم. به ندرت هم گریه میکردم. اما خوب یادم هست که هروقت هربلایی سرم می آمد مقصر نهایی باز من بودم. و این قضیه آزارم میداد. من بزرگ شده ام. واکنش هایم را تغییر داده ام. اما هنوز جایی در وجودم خالیست که هیچ وقت پر نمیشود.
یه بار امتحان کن مث تازگی های من تنها برو دکتر
حالت بهتر میشه که بفهمی واقعا تنهایی نه اینکه ژست روشنفکری تنهایی بگیری. . .
امتحان کن حالا
کرج بود اخه
واقعا حرفی ندارم جز اینکه منم همچین شرایطی رو تجربه کردم...
درک میشی کاملا!:|
خوبه. به تو فک کنم بیشتر از همه راجع به این مشکلاتم گفتم