برای آخرین بار برایش دست تکان دادم و بعد کندم. زمین را با همین انگشت هاام کندم. بوسیدمش. و گذاشتمش توی قبر. انگار کودکی باشد سه ساله. و بعد روش خاک ریختم. ریختم. ریختم. و بعد کنارش نشستم به ریز ریز کردنِ خودم. نفسم بالا نمی آمد. انگار که خودم را چال کرده باشم. شاید حقیقت داشت. شاید خودم را چال کرده بودم. شاید خودم بودم که در او بودم. یا شاید چشم های او بود که در من رسوخ کرده بود.
خوشم ز موج حوادث که استخوان مرا/
چنان شکست که فارغ ز مومیایی کرد ..
! :|