186-

این ساعت های آخرِ سه شنبه واقعن اذیتم میکند. کتابی روی میزم هست که نمیتوانم مشت بکوبم روش. استادی هست که دلم رضایت نمیدهد نگاه کنمش. میترسم بین ریش های نامرتب و بلندش گم بشوم. و یا بین دندان های زشتش که ترجیح میدهم کمتر بخندد و بیشتر جدی باشد چون من از خنده تصویر های بهتری دارم در ذهنم. و خاطراتِ زجرآورم. وای وای. با دستان خودم خودم را انداختم وسطِ معرکه ای که یک سال بود ازش میگریختم. این چه بلایی بود سرِ خودم آوردم. میخواستم چی را به کی ثابت کنم؟ اگر خودم را ننداخته بودم چنین جایی، شاید یک راهی بود که فراموش کنم چه کارهایی با خودم کردم. اما الان دیگر امکان ندارد بتوانم فراموش کنم حماقت های خودم را. چون آدمش جلوم رژه می رود و یادم می اندازد که چه قدر پوچ و مسخره گه زدم به همه چیز. از کجا تصمیم گرفتم انقدر گه باشم ؟ نپرس.
نظرات 3 + ارسال نظر
دَد سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:20 ب.ظ

گه ؟!
ببین ! خیلی باهاش فاصله داری ! خیالت راحت .

یونس سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:33 ب.ظ http://guardian.blogsky.com

سیمین چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:29 ب.ظ http://www.silber.blogfa.com

این روزها دنبال هر راهی برای فراموشی می گردم. می شود اصلا؟!

امروز که خواندمت، فهمیدم دقیقا مشکل کجاست! آدمش جلوم رژه می رود ...

نمی پرسم ...

دو قدم فاصله دارم تا فرستادن همه چیز به درک!

:):*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد