184-

برعکس نشستن روی نیمکت پارک، عادت مسخره ایست که من دارمش. آن قدر صبر میکنم که ذره ذره ی عطرش در من ته نشین شود. بعد زل می زنم بهش. به آن موجودی که به خیالم تا آخرِ این حیاتِ لعنتی دوستش خواهم داشت. میخواهم اصلن به خدا بغرّم و بگویم او را به نگاهش نیالاید. او باید همینطور پاک که هست بماند. و من با تمامِ جان ببویمش. و احساس کنم درین جای غم انگیز شکنجه نمیشوم. یادم برود همه ی بدبختی هایی را که اینجا از سر و کولمان بالا میرود. بگذار فکر کنم هیچ چیز نیست که آنقدر بد باشد که خوبیِ این احساس را از یادم ببرد. بگذار یادم برود. به این فراموشیِ خودآگاهانه نیاز دارم. مونالیزا. من دارم نابود میشوم. بخند و بگذار خنده ات زهری را که به خوردم داده اند خنثی کند. وحشیانه بخند.
نظرات 2 + ارسال نظر
دَد یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:07 ق.ظ

:(
بغضم گرفت :(

سیمین دوشنبه 17 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:30 ب.ظ http://www.silber.blogfa.com

به این فراموشی خودآگاهانه نیاز دارم ...

وحشیانه بخند ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد