درمن یک جور حسِ مادرانه ای نسبت به خودم وجود دارد که بالا میگیرد گاهی. ازینجا شروع میشود که دلم برای خودم میسوزد. بعد میخواهم خودم را بغل بگیرم. و آرام آرام اشک بریزم و خودم را دلداری بدهم. گاهی حتا برای خودم لالایی هم میخوانم. از آنهایی که هیچ وقت کسی یادش نبود برایم بخواند. گاهی دست راستم را نرم نرم میکشم روی شانه ی چپم که مثلن خودم را نوازش کرده باشم. و گاهی معکوسش. دست چپم را روی...
این اصلن به آن معنی نیست که من خودشیفته باشم یا چنین چیزی. من حتا گاهی مادری عصبانی میشوم که میخواهم خودم را که بچه ی خودم باشم به بادِ کتک بگیرم. با خودم قهر هم میکنم. دعوا هم میکنم. و متنفر هم میشوم. اما نهایتش دلم برای خودم به رحم می آید. مثلِ مادری میشوم که بچه ام را که خودم باشم قبول ندارم. اما نمیتوانم رهایش کنم برود یک گوشه ای سرش را بگذارد زمین و بمیرد زودتر. میخواهم با بغض خودم را بغل کنم. اما دستم به خودم نمیرسد.
من خودشیفته نیستم. فقط گاهی دلم برای خودم که بچه ی خودم باشم میسوزد.
منم ازین حسا به خودم دارم گاهی
ولی اسمشو مادرانه نمیشه گذاشت :دی
خب احتمالا تو خیلیا هست _ مثلا نوعیش در منم هست_ ولی نه مث هم ! موضوع خوبیه واسه فکرکردن! بهش فکر میکنم... به چراییش و چگونگیش!
ببین خیلی جالبه!!!
چون منم دقیقا همینجوریم:|
همین کارا رو هم می کنم!!!
ممنون خانم میرموسوی! جواب دادم رو وب
فک نکنم همه اینطوری باشن ...
این مدل ویزویزی فرق داره با احساسات بقیه نسبت ب خودشون ...
:-?
مرسی فثام !:)
نظر من برای متن بالاست اما چون بالا نمیشد نظر داد ، اینجا نظر میدم.
فوق العاده بود
:)
بله فانی جان منم نگفتم همه مدل ویزویزی اند ! مشخصه احساس ایشون خاصه! ولی ریشه یابی که کنی فرم های گوناگونی از این ریشه رو میابی!
فاءزه خانم ! برا پست بالا نظردهی نذاشتید، ولی ای گفتی! ای گفتی!
احساس پوچی رو که نمیگی ؟ میخوای بگی توام احساس پوچی میکنی ؟
مگه ما دل نداریم؟ راجع به خودم نه زیاد،شاید گاهی که خیلی اعصابم خرابه ولی راجع به برخی آرزوهای "چی فکر می کردی چی شد" چرا، زیاد!