جهانا مپرور چو خواهی درود

چو می بدروی پروریدن چه سود


اصن انگار فردوسی یه دهری واقعیه.

دیشب خواب میدیدم رفته م فرانسه برا درس. بعد تو یه خونه ای گیر افتادیم که یکی میخواد بکشدمون. بعد من هی فک میکردم کمک به فرانسه چی میشه. بعد با یه لهجهء احمقانه از پنجره داد میزدم که : nous avons besoin d'aide . ینی اهای ما کمک میخوایم. بعد کلی خوشحال بودم که آخ جون اینم فرانسه :))

امروزم که رفتم کلی کتاب دیدم. کلی کتاب از امیل زولا بود که من اسمشونم نشنیده بودم. یکیشون بود  la joie de vivre. ظاهرن بفارسی ترجمه شده شور زندگی. خیلی دلم میخواد بخرمش.

 خیلیم گرون نیس. ینی اگه بخوام منصف باشم درحد همون کتابای خودمون درمیاد. حدود پنج یورو بود. بدجوری دلم میخواد شبا بذارمش زیر بالشمو بخوابم. 

فردام دارم میرم کلاس. کاش نخوره تو ذوقم. از معلمای بد کانون متنفرم. اما اگه یه معلم بد بود سریع میرم این کتابه رو میخرم که برا فهمیدنشم که شده کلاسو ادامه بدم. پوف.

چرا کتاب همیشه باید انقد گرون باشه که ما هردفعه با چشم گریون از کتابفروشیا بیایم بیرون ؟ 

امروز تو کتابفروشی افق کلی رمان فرانسه دیدم که همش به یورو قیمت خورده بود. انقد دلم میخواس همشونو بخرم:( ولی یه دونشم نخریدم. زندگی چقد سخته. 

وختی با یه چراغ قوهء کوچیک تو اون شب ترسناک اون دره راهو میرفت که ببینه اگه راه هس برگرده و بقیه رو ببره، هربار که یه سنگو میرف بالا یا میومد پایین خدا خدا میکردم که اتفاقی نیفته و هزار بار جونم بلبم رسید. هزار بار گفتم خدایا حفظش کن. فهمیدم چقد بیشتر دوسش دارمو چقد مرده که تو اون شرایط شده روحیهء یه جمع.  

 وختی حسین داشت پاش سر میخورد، وختی تو کل راه که من سرم داشت سیاهی میرفت پشت سرم سوت میزد و اواز میخوند فهمیدم چقد ادم بزرگیه که با اون ترس داره خودشو منو نگه میداره که روحیمونو نبازیم.

اون پایین که فاءزه رو بغل کردم فهمیدم چه لذتی داره داشتن یه دوستی که از یکی از عزیزترین ادمای زندگیم بهم رسیده و اینهمه لحظه های خوبو سختو باهم گذروندیم. 

اون پایین که چارتایی همدیگرو بغل کردیم انگار دیگه هیچ وزنی نداشتم. خوشبختی تو تمام وجودم بود.

من عاشق این ادمام. حالا فک میکنم اون خدایی که تو اون شرایط مارو زنده نگه داشت انقد دوسمون داره که بقیه زندگیمونم حفظمون کنه. با شانس ده بیس درصدی زنده موندیم. نمیدونم چی بگم. ارامش دیروز هنوز تو تنمه.

چی بگم که چقد عالی بود امروز...

عاشقم. عاشق همه کساییکه تو این لحظه های دم مرگ کنارمن. بیشترا از همه اونکه روحیهء همس. پسر این ادم خیلی مرده. خدا نگهش داره. خدا هممونو امروز رو بالش نگه داشت. 

کجایی ای حریق ای سیل ای اوار :((

آی از امشب

آی ....


اصن چه حس ِ خوبیه از یاد رفتن. 

من و سرناد و سرما و این شب و تنهایی،

خوب می آییم بهم.


من امشب اگر یک جفت شانه گیرم نیاید برای زار زدن، دیگر از فردا من نیستم. منِ لعنتی هم اخر سهمی دارم ازین زندگی. چیزِ زیادی نمیخواهم. یک آدم میخواهم. فرق نمیکند چه کسی. اصلن دوستم هم نداشته باشد. فقط بتوانم گریه کنم. دارد خفه م میکند. همین یک امشب هیچکس نیست که مرا در خودش آب کند. همین یک امشب من محکومم به تنهایی مردن.

کارِ تو اصلن همین است که آنقدر دلم را تنگ کنی که بعد از خودت دلی نماند برایم که برای کسی بلرزد. دلِ من هم که قابلِ تو را ندارد لعنتی. نه خودت میخواهیش اما، نه میدهیش دستِ کسِ دیگری. خیالی نیست عزیز. صاحب اختیاری. دلم با تمامِ غمهاش برای خودت. من اصلن دل میخواهم چکار.


و باز هم تو موفق شدی بگریانی مرا. تو قهرمان نیستی. گریاندن این چشمها کارِ سختی نیست. اینطور به هق هق انداختنم اما، فقط کارِ تو میتواند باشد. وقتی رفتی من هم تمام شدم. و باز تو هراز چندی در سرم جولان میدهی. بعد بغض میشوی و رها میکنی خودت را. و پهن میشوی روی گونه هام. و این شانه ها که می لرزند. و تو که هروقت سرم را برگرداندم نبودی. ملالی نیست. یک مرد پیدا میشود که جای تو را بگیرد. و محکم دستش را بگذارد روی شانه هام که تمام شود لرزیدنشان. اما این نبود رسمش. که تو جای همه را بگیری و هیچ کس جای تو را نگیرد و من بمانم و این چشم های بیقرار و دستهایی که میپیچمشان دورِ خودم تا گرمایِ تورا به تنم برگردانم. ملالی نیست.

تو این رشته در حالِ متلاشی شدنم اخه. پر از دوستایی ام که شعر میگن بدونِ اینکه من زبونشونو بفهمم. و تازه ازشون خجالت هم میکشم. 

یه دوست دارم، یه آقای بزرگه. خیلی بزرگ. که نمیدونم چطوری باهاش دوست شدم اصلن. ادمِ خوبی بنظرم میاد و راحتم باهاش. حسِ بچه بودن دارم وختی باهاش حرف میزنم و این خیلی خوبه دیگه. من همینطوری الکی باهاش آشنا شدم. اصلن نمیدونستم این آدم مثلن در نوعِ خودش شاعرِ معروفیه و کلی آدم قبولش دارن. یه سری که آمده بود تهران و من رفته بودم که ببینمش تو یه کافه ای، قشنگ ازین فازا بود که همه میومدن دمِ میز بهش عرضِ ارادت میکردن. منم اینطوری :| همیشه حالا فراری ام از ادمای مهم و معروف و اینا ها . بعد یکی از شعراشو داد بخونم که من هیچی ازش نفهمیدم. اونم گفت مهم نیس من خودمم نمیفهمم که چی میگم. اما یه حسی بهم گفت که داره مسخرم میکنه. واقعن حسِ بدی بهم دست میده ازینکه نمیفهمم چی میگن. ازینکه حرفِ دوستامو نمیفهمم.


این یکی از شعر هاشه :


آقای هوشنگ ... آقای هوشنگ....

هرچقدر به این گل ها شیر بدهی

گلشیری نمیشود. 


نیمه ی تاریک ماه

سمت گل ها افتاده است

راستی،برادرت کجاست ؟ احمد

برادران کارامازوف چه ارتباطی با شما دارند؟

آقای گلشیری

من تمام دندان های شیری ام را کشیده ام

حالا دارم با شما

بی دهان و

بی دندان سخن می گویم

می خواهم با انگشت ششم

با فخرالنساء صحبت کنم

از پشت چادر نماز

خالش را نمی بینم

با فخری اشتباه گرفتم

پشت این دهلیز

ملخ ها حمله می کنند ،

به دخمه سمور آبی

با کراوات سرخ از آینه های دردار فرار می کنم

بی چاره سمور آبی

آقای گلشیری

برادران کارامازوف

این متن را شازده ی بزرگ نوشته است

روی صندلی با عصا

قاب عکس خالی من

روی میز

توی رستوران سعدی

((بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم ))

دارد عرق می خورد تا

تا را بالا بیاورد

روی طاقچه بگذارد

قاب عکس خالی من را

با کراوات سرخ.



کسی میدونه من چرا انقد خنگم ؟

انقد ازین تغییرِ فصل بدم میاد. امروز دومِ دی بود دیگه. از صبح که پاشدم همینطوری دارم تبخال میزنم :( پوستِ صورتم داره داغون میشه. خدایا فک کنم اشتباهی شده. منکه مار نیستم ! :| تازه داشت حساسیتم خوب میشدا. عادت ندارم نفسِ راحت بکشم انگار.

بعضی وختا یادِ خونهء مامانبزرگم میفتم وختی بچه بودم. خالم اینا بالا بودن پیشِ مامانبزرگم. ما پایین بودیم. کلی بچه بودیم و یکی که سرما میخورد همه از دم میگرفتیمو یهو کله پا میشدیم همه. بعد مامانبزرگه بزور هممونو میکرد زیرِ پتو بخور میداد. میومدیم بیرون دماغامون اندازه گوجه شده بود. چه حالی میداد اون خونه بعضی وختا.

آقا جونم یه مغازه نفت فروشی داشت. یه وانت ام داشت میرفت با اون بمردم نفت میداد. منکه کلاس اول بودم صبحای زمستون منو باخودش میبرد مدرسه. مامانم بهم میگفت صبحا که میری درِ خونشون زنگ نزن همه بیدار شن. وایسا خودش بیاد. منم وایساده بودمو یخ زده بودمو آقاجونم کلی بغض کرده بود یه بار. چون من از همه کوچولو تر بودم و دلش برام میسوخت و میدید هیشکی دوسم نداره. همیشه بخاطرِ من بقیه رو دعوا میکرد :)

یه بار که آقاجونم نتونسته بود منو ببره مدرسه مامانبزرگم پیاده منو برد. بعد پاش درد میکرد. انقد آروم اومد که مدرسم دیر شد.

همون زمستونم آقاجونم مُرد. یه روز عصر پشتِ همون وانت قلبش وایساد و مُرد.

واقعن ما چطور میتونیم بفهمیم منظورِ شاعرِ قرنِ هفت و هشت دقیقن چی بوده؟ غیر ازینه که ما برداشتِ خودمونو میگیمو خیلی خوب پیش بریم نهایت میتونیم نود درصدِ اونچیزی رو که میخواسته بگه بفهمیم ؟

شعر داریم :

سعدی این ره مشکل افتادست در دریای عشق          اول آخر در صبوری اندکی پایاب داشت

یه بار معنی میکنن سعدیا ! این راه در دریایِ عشق خیلی سخت بنظر میرسه. قبلنا اینطوری بود که اندکی پایاب داشت خلاصه.

بعد مثلن ما میگیم نمیشه این ره بمعنیِ این بار باشه؟ میفرمایند نه.

جلسهء بعد میان میگن البته یکی از دانشجوهای دکتریم گفت این ره بمعنی این بار هم میتونه باشه تو این بیت ! :|

دردی بدل رسید که آرامِ جان برفت                 وان هرکه درجهان بدریغ از جهان برفت

مصراع دومش واقعن مبهمه. جز اینکه هر بمعنای همه باشه و بگیم اونی که همه کس تو جهان بود از جهان رفت. که بعد این مشکل پیش میاد که آیا واقعن هر بمعنای همه بکار میرفته یا نه. که انگار میرفته.

- هرکس بجهان خرمیی پیش گرفتند            ما را غمت ای ماه پریچهره تمام است

- هرکسی گو بحالِ خود باشید                    ای برادر که حالِ ما دگرست

که یه جورایی هر بمعنای همه بکار رفته. حتا جزئی ترازین هم هست. دقیقن با همون الفاظ:

- هرکه سودای تو دارد چه غم از هرکه جهانش       نگران تو چه اندیشه و بیم دگرانش

- درون خاطر سعدی مجالِ غیرِ تو نیست               چه خوش بود بتو از هرکه درجهان مشغول

- که در ضمیرِ من آید ز هرکه در عالم                    که من هنوز نپرداختم ضمیر از دوست

که من الان نمیغهمم هرکه جهان دیگه واقعن بچه معناست. زیاد هم بکار رفته:

- زهر چه هست گزیرست و ناگزیر از دوست            بقول هرکه جهان مهر برمگیر از دوست


مساله اینه که تمامِ اینا رو بذاری جلویِ یه استادِ دانشگاه ازون دست که ما داریم، بازم قابلیتِ اینو داره که حرفِ خودشو بزنه. تقصیرِ کسی هم نیست. واقعن نمیشه بطور قطع درباره این چیزا بحث کرد و یه نتیجهء قطعی گرفت که هیچکس نتونه روش حرفی بزنه.

چه بچه ایم من. چه زودی حالم خوب میشه. باورم نمیشه انقده خنگ باشم :)

قشنگ ازین نینیا م که وختی دارن گریه میکنن یه شکلات بهشون میدی ساکت میشن .

ار یه طرف خیلی خوبه چون اگه بهم شکلات بدن سریع خوب میشم. از یه طرفم بده دیگه. اگه کسی بهم شکلات نده انقد جیغ میزنم که کبود شم .

یه همچین خنگی ام :)

toujours seule

toujours triste

:(

ادمه دیگه. دلتنگ میشه. گریه میگیردش. هیشکی ام نیس که بهش دلداری بده :(

دیروز ما اولش قرار بود همین مسیرِ عادیِ دربندو بگیریم بریم بالا تا شیر پلا و یه کم بالاترش، بعد تا هرجا شد بریم بالا و بیایم پایین. اما یه نگا به دره کردیم و دیدیم خیلی خوشگله. اومدیم بریم پایین بریم سمتِ بندیخچال؛ درحالِ پایین رفتن که بودیم یه سری آدم اون بالا وایسادن کلی ما رو تحقیر کردن با فازِ اینکه شما چهارتا دیوانه یه سنگی میندازین که ما چهل تا عاقل نمیتونیم درش بیاریم. بعد اونوخ انقد وایسادن اونجا و آمرانه گفتن بیاین بالا که ما ها اومدیم بالا. بعد اونا یه ساعت حرفای بیخود زدن و مارو ناراحت کردن و رفتن. وقتی که رفتن ما دوباره رفتیم پایین. و اونا نبودن که ببینن ما چه جاهای سختی رو رفتیم و نفهمیدن که فقط برا اینکه بی ادبی نباشه بخاطرِ سنشون اومدیم بالا. اما من اگه یه روز کوهنورد بشم هیچوقت تو دلِ کسی رو اینطوری خالی نمیکنم. من اگه کوهنورد بشم هیچوقت به کسی دستور نمیدم. قول میدم :)