من و ادمای تو سرم معمولن با هم دعوا میکنیم. بعضی وختام که دعوا نمیکنیم داریم اشکای همدیگرو پاک میکنیم.

به بی وزنی بیشتر از جاذبه نیاز دارم

به پرواز روی دره

اشتهای باز دارم

:(

این یارو مولانا چی میگه ؟؟

چرا من حرفاشو نمیفهمم ؟

خونم داره بجوش میاد

هردفعه این مثنوی بی پدرمادرو وا میکنم عصبی میشم. یه جور حس میکنم یارو حالیش نی چی داره میگه. منظورم اینه رو الفاظیکه استفاده میکنه دقیق نیس. فحشیه که دارم نثارش میکنم .

اما گریه نمیکنم. بغض دارم اما گریه نمیکنم. گریه شونه میخواد. بغل میخواد. اینطوری تک و تنها گریه کردن اخرش مرگه. میخوابم. چشای بسته که دیگه گریه نمیکنن.

قلپ. قلپ. دوتا قرص که همراه آب میسرن و از گلوم میرن پایین و فکرای وحشتناکی که بعدش میریزه تو کله م انقدی که تا نابودم نکنه ول کن نیس. 

بعضی وختام دامادِ خونه م چیزِ خوبیه ها.

تابستونی بهش یه سیزن فرندز دادم برام بیگ بنگ تئوری آوردش. منم بهش پاستیل میدم :) دوسش دارم گهگاهی .

شلوغ بودنِ سر خوبه دیگه. چه اشکال داره. منم که کارامو میذارم کلن برا دقیقه نود. پریروزا به یه حقیقتِ تلخ برخوردم. سرِ تاثیرِ قران و حدیث نرفته بودم اصن. ینی یه بار فقط اون اولا رفتم بعد دیگه اصلن نرفتم. بدونِ اغراق. استادشم البته شنیده بودم اصن کسی رو بخاطرِ غیبت نمیندازه. اما درهرحال رفتم سرِ جلسه امتحان و هرچی بلد بودم نوشتم امدم بیرون. فردا پسفرداش بچه ها گفتن استاده درست بعدِ اینکه من رفتم گفته ازین ببعد یه کم حضور و غیابو جدی میگیریم که یه چهار پنجباری حداقل دوستانو ببینیم! :| این ینی من شورشو دراوردم ! خب چه کنم. واقعن نمیتونستم هشتِ صبح پاشم برم سرِ اون کلاس بعد چهار دوباره برم سرِ کلاس زبان. ینی واقعن بدنم نمیکشه. نمیتونم اینطوری خودمو اذیت کنم.

تقصیرِ من نیس که نمیتونم یه سری قضایا رو جدی بگیرم. اونا باید بقدری جدی باشن که منو درگیر کنن. من اگر جدی بشم خوبم. مساله اینه که همه چیز اونقدر جدی نیس که جدیتِ منو برانگیزه.

خلاصه اینکه دلم میخواد اصن سرم شلوغ باشه. انقد شلوغ باشه که نرسم فک کنم. نرسم دلتنگ شم و این بساطا. کلن تعطیل.

دردِ عجیبی بود. شب خوابیده بودم. خواب میدیدم که خوابم نمیبرد. خواب میدیدم که ناخنهای پام دارند فرو میروند توی گوشتم. و میپیچیدم بخودم ازینکه چرا خوابم نمیبرد. چقدر دارد دردم می آید. چرا پس خوابم نمیبرد. و ناخنهام بیشتر فرومیرفتند توی گوشتم. حسشان میکردم. و باز خواب میدیدم که خوابم نمیبرد. فرقی نمیکرد که واقعن خوابم نمیبرد یا خواب میبینم که خوابم نمیبرد. بقدری زجرش ملموس بود که بیدار که شدم تمام ناخنهام درد میکردند.

سرم را میخواهم جا بگذارم روی شانه هات. و برنگردم که بردارمش. همینطور بدون سر بروم قاطی ادمها. زندگی کنم و بعد بیایم بسرم سر بزنم. برایش قصه بگو. و گاهی دست کن لای موهاش که دراز میشوند برای تو. رنگ میشوند برای تو. 

اینترنتم قط بود. یه دو سه روزی نبودم. راستش نمیدونم دقیقن چند روز. انقد که نفهمیدم این روزام چطوری گذشته.

توی این چهار روز شیش تا امتحان دادمو یکیشو همین الان میدونم که افتاده م. بطرزِ باورنکردنیی یارو یکساعت بعدِ امتحان نمره ها رو زده. من شدم 9. سید احسان شد 9. ارغوانم حتا شد 9. اینکه هممونو با 9 انداخته یه کم قابلِ تامله. این درحالیه که من صبحِ اون امتحان از معدود دفعه هایی بود که از استرسِ درس تونستم از خواب پاشمو درس بخونم. وقتایی ام که خوابم بهم میریزه حالت تهوع بدی بهم دس میده. با همه این اوصاف امتحانمو میدونم که بد ندادم. اینطوری که خلاصه 9 نمیشدم:|

انقدر زندگی سخته که دلم میخواد فرار کنم. پر از استادای لعنتی و کارای سخت توام با جون کندن. مامانم مسخرم میکنه و معتقده چون درس نمیخونم یهو اینقد فشارو نمیتونم تحمل کنم. نمیدونم. اینم یه فرضه دیگه.

خیلی ته کشیده و خسته ام. دو هفتس که تمامِ تنم درد میکنه. مرده شورِ این همه فشارو ببرن. ولی امشب تنها چارشمبه ایه که بعد از مدتها گریه م نگرفته هنوز. تا چه پیش آید :)

از بیرون که بخودم نگاه میکنم دلم بهم میخورد. ادمهای زیادی هستند که من زندگیم را کنارشان میگذرانم. مردهای زیادی هم هستند از قضا که تمامِ وقتم را با تمامشان پر میکنم تنها چون عادتهای دخترانه م بقدری نیست که تحملِ دخترهای زیادی را داشته باشم و بتوانم احساس نزدیکی کنم. اما هیچکدامِ این آدم ها آن کسی نیستند که من دلم براش پر میکشد شب ها که لمیده ام کنار عروسکم. شبها که خودمم. همه شان عزیزند بجای خودشان. اما هیچکدام او نمیشوند. او همان یک نفر است که من دلم میخواهد تمامِ خوبی های زندگیم را با خودش قسمت کنم و تمامِ شکلاتهای دنیام را نصفش را بدهم به او. دلم میخواهد شب ها دست بکشم به صورتش که خستگیش دربرود. آنقدر دوستش دارم که میخواهم پوست بترکانم.

ینی من صدوچل بیت مخزن الاسرار عرضه ندارم بخونم نمیدونم چیه هدفم از زندگی کردن :-|

فردا دوتا امتحانم همزمان شده. یکی انقلابه یکی این. حالا یه کدومشم مث ادم نخوندم. نشد یه بار امتحانا برسن و من نفس راحت بکشمو اماده باشم براش. اصن ولم کنین میخوام برم کوه :-( 

سگ بزنه این دوره امتحانارو. بطرز باورنکردنیی امتحان دارم. فردا دوتا. دوشمبه یکی. سشمبه یکی. چارشمبه دوتا:-| بعد دیگه ندارم تا شیش روز. بعد دوباره دوتا باهم:-| اخه منکه تانک نیستم. هی تصمیم میگیرم ترم بعد ادم شم برم سر کلاسا جزوه بنویسم منت بچه های شغالمونو نکشم. لعنتی نمیشه. حالا عب که نداره. تلاشمو میکنم.:-|

یه کتاب دارم میخونم، برف و سمفونی ابری. این هفت تا داستان کوتاهه. من تاحالا سه تاشو خوندم دوتاش مستقیم درباره کوه بوده اون یکی ام درباره گیر کردن تو کویر. خیلی داستاناش باحال و ملموسه. یکیش درباره چنتا دوسته که عادت دارن شبا برن کوه و بترسیدن معتاد شده ن. یه جاهاییش توصیف میکنه که چجوری شب تو صخره ها گیر میکنن و همش فک میکنن زیر پاشون خالی میشه قشنگ اون صحنه که شب تو کوه گیر کرده بودیم میاد جلو چشام. اونشب هیشکی از ترسش چیزی نمیگفت. پایین که رسیدیم همه گفتن چی تو سرشون بوده. من اون بالا انقد ترسیده بودمو نا امید که واقعن فک میکردم شبو باید همینجا بمونیم. این درحالی بود که حسین یهو یه حیوونی دید که خزید پشت یه صخره. مطمءن نبود سگه یا گرگ یا چی. پویا خیلی مصمم بنظر میرسید و انگار میدونه چیکا میکنه. جالبیش این بود که وختی رسیدیم پایین فهمیدم اونم داشته به این فک میکرده که چقد لباس داریم برا اینکه شبو اونجا دووم بیاریم. 

کوه یه جور جنونه. اینکه خودتو بندازی تو دل خطر هم ترسناکه هم هیجان انگیز. یه جوریه که وختی یه بار مث ادم میری کوه و برمیگردی حس پوچی میکنی.

خدایا شکرت

تا چار پنجماه پیش یه ارامش گم کرده داشتم. الان تو مشتمه. بدجوری دلنشین و خوب و راضی کنندس. 

امروز حسین نبود. چقدم جای خود لعنتیش و شوخیاش خالی بود. اما باز خوب بود. بنسبت نبودن حسین و کمبود وقتمون که باعث میشد زیاد نتونیم بریم بالا خوب بود. هیجان نبود. عوضش ارامش بود. ارامش کنار ادماییکه دوسشون داری. آتیش درست کردن تو اون برف. فک کن دور آتیشا سنگ چیدیم و گرم شدیم. سیب زمینی ام گذاشتیم. گرچه هیشکدوم از سیب زمینیا جوری نشد که بتونیم بخوریمش اما ارامش بیداد میکرد. بعد سنگای داغو گذاشتیم زیر زیر اندازمون و یه کرسی مانندی درست کردیم. خوابیدیمو پاهامونو گذاشتیم رو اونا که یخ نکنن. بیس دیقه یا شاید کمتر خوابم برد. اما عالی بود. بودن کنار این ادمارو دلم نمیخواد باهیچی عوض کنم. اون ادم جزاینکه برا من یه معنی خاص داره که هیچکس دیگه نداره،یه دوست خوبم هس. کنار بقیه دوستاییکه تو کوه برام معنی شده ن. چقد جمعه هام اروم و ایده آله :)

من چیکا کنم که انقد کوچولوام که با یچیز کوچیک میتونه حال بدم خوب شه ؟ 

encore une gamine :)


اینو ببینین چه خنگه... :)


آه. میدانستم این چهارشنبهء لعنتی هم مثل تمام چهارشنبه های دیگر اوار میشود روی سرم. انگار بارها دنیا امده ام و توی همین لحظه آنقدر دستوپا زده ام که مرده ام. یک چیزی ته دلم دارد میگرید. نمیدانم اینی که میخندد من نیستم یا اینکه زار میزند. شاید هم اصلن هیچکدام نباشم. شاید یک مردهء بدبخت باشم. و چقدر دلم دارد بهم میخورد ازینهمه تنش. اینهمه چیز وحشتناک که مرا دوره کرده اند و دارند بهم میخندند. لعنت بمن با اینهمه اشک که نمیدانم از کجا میآیند. 

تو ایسگاه مترو ولیعصر منتظر رفیقم بودم؛ همونکه عکسای خوشگل میگیره از ادما. یهو دیدم با کت شلوار  خیلی جدی اومد رفت منو ندید. رفتم نزدیکش هی رفت رفت منم رفتم. یهو برگشت منو درفاصلهء ده سانتیمتریش دید و یه جیغ خیلی خنده داری کشید:)) 

من همینطوری داشتم میخندیدم که رفتیم بشینیم دور این حوضای پارک دانشجو. دوس دارم نشستن رو لبهء اون حوض کوچیکارو. خیلی خاطره دارم ازین صحنه. بعد همینجوری داشتم به جیغش میخندیدم که زد تو سرم عینکم افتاد تو حوض. تو اونهمه لجن :)) بعد رفت یه جاروی بلند اورد. همه لجنای حوضو جم کرد با عینکم کشید اورد بالا :))

میخوام ناراحت باشم. اما یاد این لحظه ها میفتم میترکم از خنده.

اروم ..

نی س تم :)

j'en ai assez.

personne ne me manque اصن.

معلم فرانسم عالیه. یه دختر جوونس که خیلی اکتیو و خوشگل و باحاله. واقعن خدارو شکر.

مرده شور دلتنگی رو ببرن اخه. هر ادمی رو تادوروز نمیبینی دلت تنگ میشه. تازه من وختی میتونم زندگی کنم که یاد بگیرم دل نداشته باشم. مرده شورمو ببرن فعلن.

خبر خوب دیگه اینکه مثکه مدیرگروهمون عوض شده. و جاش همون استادی امده گه یه بار گفتم بنظرم واقعن انسانه. تا خدا چی بخواد.