حاضرم قسم بخورم یک بعدازظهر پاییزی زانوهام را بغل کرده بودم و زار میزدم که صدای کمانچه امد. سیم هاش انگار رگهای من بودند که ناخنهاش را آرشه وار میکشید روی آنها. و من دردی میکشیدم که لذتش را نمیشد ندید گرفت. "بس کن خدا را ای چگوری بس... ساز تو وحشتناک و غمگینست..."

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد