امروز خیلی خندیدیم. منو ندا و هومنو علخ و اون یکی پسره. سر جرءت حقیقت علخو مجبور کردیم شمارشو بنویسه رو دسمال کاغذی بده به اون پسره که تو کافه کار میکرد و بهش بگه من از شما خیلی خوشم اومده. پسره ام گرفت گفت مرسی!!! منو مجبور کردن برم وسط خیابون قر بدم! ندا رو گفتیم بره گدایی:)) این از همه ش باحالتر بود. کلاه پسره رو گذاشت سرش رفت گدایی:)) باورم نمیشه انقد امروز خندیدم. خدا این آدمارو از آدم نگیره. معلوم نیس از کجا پیداشون میشه که انقد میخندوننت.
او
مای
گاد!
دم همتون گرم! :))
کار جالبی کردین