-میدونی، من نباس تموم شم. حتا اگه مغزم کرم بزنه.حتا اگه چشامو ببندم و اون لبخندای سگیش که چشامو میبستمو بالذت بوسش میکردم از خاطره هام بیاد بیرون و زنده شه و منتظر اسمسش باشمو فک کنم هنوز هس. اون لعنتی نمیدونم چرا خاطره هاش خاک نمیگیره. نمیدونم چرا انقد شفافه. نمیدونم. باید یه فکری بکنم. داره شیره ی جونمو میمکه.
قشنگ می فهمم اینو، که خاطره های یه آدمی انقد شفافه که فک می کنی هنوز هس. فک می کنی نمیشه نباشه و تو انقد بهش فک کنی و حسش کنی و هی جونت ذره ذره بره ...
چرا این آدما حتی بعد اون جریاناتی که باید از چشممون می افتادن، تموم نمیشن واسه ما ... لعنت ...!
حالم از همه آدمای جدید به هم می خوره ...
اه ... چقد امروز داغونم ...
ببخش بابت این همه فاز منفی! :(