فیلمای لپ تاپشو میبینم. مث فیلم تولد مامک که منو نبرده بودنو دروغکی بم میگفتن زیر میز خوابیده بوده م وقتی فیلمو میدیدم و میگفتم من کوشم پس. تو این فیلما ام اصن انگار من وجود نداشتم. انگار این آدما بدون منم خوشحال بودن کلی. از کافه که اومدیم بیرون نشستم باهاش حرف زدم. ولی اصن بهتر نشدم. کل مسیر بزرگمهر تا بلوار کشاورزو مث سگ زخمی زوزه کشیدم. مردمو میترسوندم. صدای بوق ممتد ماشین. و دستی که بخودم کشیدم تا مطمءن شم هنوز هستم و به زوزه کشیدنم ادامه بدم. دیروز یادم اومد که چه چیزایی بارم کرد مامان. که حتمن ما عید از دست تو بساط داریم انقد میخوای زار بزنی. آخه چته بچه. تو که صب تا شب میری با دوستات بیرون. راس میگه و جوابی ندارم. نمیتونم بهش بفهمونم مغزم پراز گهه ینی چی. چن شب پیشا بش گفتم اگه یه روز خودمو کشتم ناراحت نشو. نگفت گه نخور بچه. حتا نگف خاک برسرت. گفت اونموقع یه قبر دوطبقه میگیرم منم میام پیشت تنها نباشی. بعد من کلی خجالت کشیدم که گاهی اون مامان بچگیام این مامان نیس. فقط گاهی. امروز فک کردم که خب الان من چطوری باید نباشم. نمیتونم خودمو تو خیابون بندازم جلو یه ماشین چون اون ادمو بدردسر میندازم. نمیتونم به رگ زدن فک کنم و چقد خر بودم که فک کرده بودم چون یه نوارنده هیچوخ بادستاش شوخی نمیکنه. قرص بد نباشه شاید. نمیدونم. دلم نمیخواد اونجوری بندازنم رو اون تختای زشت. وای. متنفرم. 
نظرات 2 + ارسال نظر
دنیای فیزیک سه‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 11:16 ب.ظ http://avanji.blogsky.com

romina پنج‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 02:14 ب.ظ

چه مامانت حرف قشنگی بهت زده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد