اطرافم پراز ادمای ترسناک و دوس نداشتنیه. نمیدونم چرا فک میکردم میشه این ادمارو دوس داشت. یه مشت آدم عصبی تر از من. یه مشت آدم ناراحت کننده.  معمولن خودمو کنترل میکنم و کاری نمیکنم که بد شه و تحمل میکنم آدمارو. اما الان قول نمیدم اتفاق بدی نیفته. چهارشنبه تو اون کافه هه بودیم با ندا و ارغوانو اون دوتا. بعد یهو ارغوان زد زیر گریه. همونموقع آر بهم زنگ زد. گف حالش بده و احتمالن داره با دختره به هم میزنه و من اگه میتونم برم پیشش. قط کردم. مغزم داشت منفجر میشد. بعد نمیدونم چی شد که سردم شد یهو. خیلی سرد. ارغوان همیشه با صدا گریه میکنه. من اغلب تو جمع بی صدا. بعد گریه م بند نیومد. تا نرفت سیگار بگیره و بیاد بند نیومد. نمیدونم چه مرگم بود. یاد اونروزم افتادم  تو اون سمنان لعنتی. دلم خواست بمیرم. داشتم فک میکردم دلم یه بغل گرم میخواد و هیشکی نیس. ولی چقد خوب شد که اون دوتا بودن. بین پسرای کلاسمون اون دوتا خوبن خیلی. خیلی چیزا میدونیم ازهم. جنبه شو دارن و این خوبه. خیلی خوبه که آدم نباید جلو یه آدملیی فک کنه به اینکه چیکار کنه چیکار نه. بعد فک کن این آدم مونده بود شریف لعنتی. کی میخواس با خنده هاش حالمونو خوب کنه. هیشکی. همه لعنتی ان و ترسناک. خدا کنه گه زده نشه تو این اوضاع خوب نسبی ای که هس.