224-

از مشاوره رفتن خوشم نمیاد. یک ساعت ازت حرف میکشه. تو چشماش ترحمِ مخفی ای موج میزنه. و آخرش میگه عزیزم دلیلِ اینکه تو موردِ توجه قرار نگرفتی این نبوده که تو دوس داشتنی نبودی. حتمن مامان حالش خوب نبوده. حتمن رابطه سیک بوده. ما باید این باورو در تو از بین ببریم که ... خفه شو. لطفن خفه شو. یا یه قرصی بم بده که بخوابم و دیگه هیچی برام مهم نباشه یا خفه شو. علاقه ای به شنیدنِ این حرفا ندارم. اینا حرفایی بود که میخواستم بکوبم تو صورتش. اما خواهرم معرفی م کرده بود بش. خواهرم آبرو داشت. 

خب حالا که چی؟ فردا صبحِ زود برم سرِ کلاسِ یه استادِ لوده و قه قه بخندم و یادم به حرفِ اونی بیفته که میگف سزای کلاس برداشتن با اینا همینه. شنبه ها روزای دوس داشتنی ای نیستن. باز خوبه که ندا هس. باز خوبه ندا چشماش همیشه برق میزنه و خیلی خرکی میخنده و من دوسش دارم کلی. و خوشحالم که فازم باهاش از بین رفته و دوباره شده دوستم و کلی میتونم شلوغ بازی در بیارم باهاش. به درک که تو زندگیم کسی نیس که آویزونِ همدیگه باشیم و سر تا تهِ زندگی و کارامونو برا هم تعریف کنیم و برا هم مهم باشیم. به درک که هیشکی نیس که وقتی واقعن دلم یکیو میخواد که غر بزنم باشه و ارومم کنه و کلی خوشحال باشیم. فعلن که زنده ام، حتمن بعد ازینم میتونم زنده باشم.

نظرات 2 + ارسال نظر
س شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:22 ق.ظ

دو ساعته دارم فک می کنم چی برات بنویسم.
مغزم خالیه ...
می دونم که می فهمی.
و می دونم که می دونی می فهممت.
همینه که هیچی نمی تونم بگم ...

chooogi شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 06:54 ب.ظ

حالا مشاورا انننقدم داغون نیستناااا...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد